۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

قرارمان دریچۀ پنجره ها

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 


فاضل.ح
امروز به بهانۀ تو نوشتم که بگویم پیروز پیکار خود شده ام! بگذار این بار عکس همیشه، من بنویسم و تو بخوانی...



میان حافظۀ فراموش ما آدم ها و احساساتمان همیشه جنگ سهمگینی در میان است، یک جنگ بی سابقه! هر بار به بهانه ای نوشتن، ضربان مرتبی از احساس می طلبد تا همۀ خاطره ها را به یاد آوری؛ اما همیشه همین خاطره ها با حافظۀ فراموشکارت سخت در تقابلند. درگیر جنگ مقدسی می شوی، میان حافظه ای خالی و قلبی پر خاطره، بین منِ فراموشکار و یک منِ پر احساس!... همین است که باید اسباب قلم و کاغذ را به کمک احساس فرستاد که پیروز میدانش باشد...

امروز به بهانۀ تو نوشتم که بگویم پیروز پیکار خود شده ام! بگذار این بار عکس همیشه، من بنویسم و تو بخوانی، بی آنکه در انتظارت سوال و جواب های همیشگی باشند و بر سرت داد و فریادهای مجری یک عدالت دروغ. بی آنکه دستت به فتوایی در بند شود و قلب هایی از ما آدم ها در حبس دلتنگی عزیزانمان بمانند که عبایی از شانه نیفتد! می دانم به بهانه ات نوشتن رساترین صدای دنیا را می خواهد، اما در عوض برایت دلنوازترین سازهای دنیا را به کار دفترم بسته ام! همین قلبم که برایت می نویسد... همین ساز غم آلود را می گویم، همین سوزناک ترین صدای همیشه در سینه ام که هر دم دو بار از امید می خواند...

زمستان است و از پشت تپه های دهکده بادهای بهار می آیند و هوایت را به ما هدیه می دهند. رقص شاخه ها دهکده را غرق امید می کند. کدخدا و جارچیانش هر چه می کوشند باد را پشت میله های حبس خط خطی کنند، همان طور تر و تازه در شهر می وزد! دروازه ها را می بندند، دیدبان می گذارند و حتی بر آتش جنگ شعله می زنند که بایستد؛ باد همچنان بر آسمان دهکده می دود. کودکان به انگشت اشاره به باد خیره می شوند و هوای تو در آسمان می پیچد، آسیابان می چرخند و زمین به عطر تو زنده می شود، آن قدر که تا تک تک برزن ها و همۀ مزرعه های دور هم به رقص پیام صلح تو همراه می شوند.

اهالی دهکده می دانند که این آخرین بخت است. به یاد دارند که پیش از این کدخدائیان قلمت را ستانده بودند، حضور تو را هم اندکی بعد. مدتی گذشت و پنداشتند اندیشه ات هم زندانی می شود و دست آخر به این خیال خام خودت را هم زنجیر زدند...

اما اکنون، از همۀ داشته ها و نداشته هایمان، فقط هوای تو باقی است و آن هم نقطۀ آخرین خط امید دهکده است! تو نیستی و هر سپیدۀ صبح قرار اهالی و باد، دریچۀ پنجره هاست، تنها به این امید که باد برایشان نشانی از تو به ارمغان بیاورد... کدخدا نمی دانست که پیروز همیشۀ این پیکار مردمی بودند که در آن جنگ سهمگین، با منِ فراموشکارشان می جنگند! همان ها که پهلوان دهکدۀ شان را یادشان نمی رفت! حتی آن کودکانی که هیچ گاه افکار کنجکاوشان از تو خالی نمی شد و ساکنین خانه هایی که بالای طاقچه به دیوارشان برای همیشه عکس تو تکیه کرده بود... کدخدا نمی دانست، هوای تو هیچ گاه حبس کردنی نبود!


آخرین روزهای یک سالگی حصر


نظرات وارده دریادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.


 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر