میرحسین موسوی! حمله؟ یا دفاع؟:از فیس بوک ابراهیم نبوی
یک سال قبل به تفصیل به این سووال پاسخ داده ام و از آن زمان تا به حال دلایل بیشتری را برای دفاع از وی یافته ام، دلایلی که نه در گفتار و اندیشه او، بلکه در عمل سیاسی او به عنوان راهنمای جنبش سبز، می بینم و این خود گواهی بزرگ است. اما این روزها، از این سو و آن سو، بیش از پیش، چیزهایی شبیه نقد یا گاهی شوخی، یا گاهی طنز، یا تحلیل وضعیت و نگاه موسوی را می خوانم. این همه بسیار ارزشمند است و مرا بیشتر به این سو می برد که چرا گروهی به موسوی حمله می کنند؟ و چرا من یا کسانی مثل من از موسوی دفاع می کنند.
چرا به موسوی حمله می کنند؟
معدودی از روزنامه نگاران و بخشی از نیروهای اپوزیسیون خارج از کشور و بخش وسیعی از روزنامه نگاران حامی احمدی نژاد و رهبری، تقریبا هر روز به موسوی حمله می کنند. از نظر من میان این سه گروه و در نتیجه عمل شان تفاوتی وجود ندارد، چرا که هر سه گروه از پیروزی جنبش دموکراسی و آزادی ایران زیان می بینند، اما درک علت مخالفت گروه سوم برای من بسیار راحت تر است. شاید درک رفتارهای گروه اول و دوم نه اینکه دشوار و ناممکن باشد، بلکه چنان از عقل و منطق و درایت و سیاست و دوست داشتن ایران به دور است که عقل از درکش عاجز می شود. اما با این وجود می گویم که چرا برخی به موسوی حمله می کنند؟
اول، بسیاری از دشمنان موسوی، در پیروزی او و جنبش آزادی ایران، آینده خویش را نمی بینند، آنها براین گمانند که اگر جنبش سبز پیروز شود، با آنان همان خواهد کرد، که آنان با مخالفان خود خواهند کرد. در حالی که در جامعه ایران، هر کس در زمانه ای از گذشته، کارنامه ای از خود بجا گذاشته که حاصل جمع همه اینها نمره اوست. و در میان همه آنها که به عنوان بزرگان سیاست ایران، اعم از آنان که در موقع قدرت بوده یا نبوده اند، موسوی یکی از پاک ترین هاست. آنان به موسوی حمله می کنند، چون آینده مورد نظر او را نمی خواهند. و از سویی در گذشته ای موهوم زندگی می کنند، آنها گذشته را چنان می بینند که دیگران در آن همانند که درگذشته بودند و آنان همین اند که اکنون هستند. وقتی آقای ایکس از گذشته حرف می زند، موسوی همان نخست وزیر آیت الله خمینی است، اما آقای ایکس که زمانی تروریست بود، یا چپ فاشیست بود، یا طرفدار استبداد سلطنتی بود، دیگر نه فاشیست است و نه مستبد و نه تروریست و خشونت طلب، او یک ایکس دموکرات است.
خودتان را چنان می بینید که دموکراتهایی پنجاه ساله، اما آن مرد 67 ساله را چنان می بینید که مردی که زمانی چهل ساله بود. تغییر را برای خود می پسندید، و روا می دارید، اما برای او روا نمی دارید. برخی از مخالفان موسوی او را نمی خواهند، چون با آمدن او ایران کمابیش ادامه همین دوران خواهد بود. و تویی که رفته ای و به خاک آزادی فرنگ خوکرده ای نمی دانی که آن خاک تا از استبداد پاک نشود، چنان نمی شود که خانه امروز تو در بروکسل یا دنور یا تورنتو یا برلین یا نیویورک. آن خاک سه هزار ساله عادت به استبداد دارد و به یک سال و دو سال، نه با تانک و چترباز که جز با جنبشی عمیق و پایدار پاک نمی شود. بسیاری از ایرانیان دوست می دارند که ایران یا تفریحگاهی برای سرزدن به روستای مادری شان شود، که چه فرقی می کند، احمدی نژاد باشد یا موسوی، یا کشوری که باید یک ساله بشود سوئیس و فرانسه و سوئد. و این نمی شود، چرا که این گذرگاه را نمی توان نگذشته گذراند.
دوم، بسیاری از مخالفان موسوی همان مخالفان خاتمی هستند، آنان فقط می توانند با دشمنانی بجنگند که در جنگ اهل مدارا و نرمخویی اند. چیزی به خامنه ای و احمدی نژاد نمی گویند، چون می دانند که بالاخره روزی روزگاری تیغی برای شان تیز می شود، اما جنگیدن با خاتمی و موسوی که از دشمنش هم دفاع می کند، کاری ساده است. دوست من متخصص جنگیدن با زندانیان، محکومین، تبعیدی ها، محاصره شده ها و زخمی هاست. مردی بس تواناست، آنقدر که می تواند هر افتاده ای را لگد بزند. دوست من تا سه سال که از ایران بیرون آمده بود، از هیچ کدام از بزرگان انتقاد نمی کرد، حتی کار فکری هم نمی کرد، تا اینکه موفق شد خانه اش را بفروشد و برگه اقامتش را بگیرد و ناگاه به درکی عمیق از ژورنالیسم دست یافت.
سوم، بسیاری از دشمنان موسوی، در پی جلب توجه دیگرانند. برای دفاع از موسوی یا چوب زندان را باید خورد، یا از گذشته سیاهی باید دفاع کرد که انگار فقط همین یکی از آن گذشته آمده است و من حزب اللهی سابق، و آن تروریست سابق و آن فاشیست سابق، گویی همه مان مبرا از هر تقویمی هستیم و فقط موسوی است که باید پاسخ گذشته را بدهد. از سوی دیگر دشمنی با موسوی در عالم رسانه خودش موضوعی جذاب است، اگرچه افکار عمومی جنبش دموکراتیک را از دست می دهید، اما افکار عمومی بسیاری از ایرانشناسانی که ایران امروز را نمی شناسند، به دست می آورید. با ما که می نشینند می شوند تندروهای مخالف خامنه ای و موسوی و احمدی نژاد و مخالف اجنبی، با آمریکایی ها که می نشینند حامی حمله نظامی اند، با ما که می نشینند دستبند سبزمان را مسخره می کنند، با اروپایی ها که می نشینند با دو دستمال سبز می رقصند، دیده ام برخی را که وقتی با ایرانیان اند، سبزتر از موسوی اند، ولی وقتی به تجارت می پردازند و در دکان دودهنه ای با فلان مراکشی یا فلان مصری زندگی می کنند، زیرزیرکی طرفدار احمدی نژادند. با یک دست بشکن کورش و داریوش را می زنند، با دست دیگر سینه غزه و حزب الله را می کوبند. از طرف دیگر، بازیخورده ها نیز کم نیستند، پنج هزار اراذل و اوباش ارتش سایبری برای دکانداران رنگین کمانی و قلم فروش های هفتاد درصدی که در هر صد اثرشان سی تا نقد به احمدی نژاد می کنند و هفتاد تا به موسوی، کامنت می نویسند. می شناسم دخترکی سلطنت طلب را که بالاترین که بروی خشتکت را بادبان می کند، اما همین خانم پسرکی است که هر روز برای آقای کاریکاتوریست کامنت " ای ول" می گذارد و یا برای انجمن اسلامی هنوز از " نوفل لوشاتو به دنور نرسیده سکولار شده" کامنت می گذارند که هورمزد یارتان باد.
چهارم، یکی از ابعاد نادیدنی و پارادوکسیکال مخالفت با موسوی، که اتفاقا کیهان و گاهی صدا و سیما خوب با آن بازی می کنند، بازنشر نوشته هایی است که در مخالفت با موسوی و گاهی مهاجرانی نوشته می شود. کیهان مطالبی که علیه موسوی توسط خارج از کشوری ها نوشته می شود، منتشر می کند و در پایان مطلب فقط یک عبارت می گذارد که " اکبر فلان صهیونیست" یا " نون کاف آمریکایی" یا " الف نون دلقک زنجیره ای" که خودش هم وابسته به آمریکاست، چنین نوشت. برای بسیاری از نیروهای اپوزیسیون حضور در صفحه دوم کیهان، به معنی نشانه ای از حیات است. آنان ساده لوحانه احساس می کنند که با چنین ذکر شری لابد وجودشان اثبات شده و در گفتمان درونی کشور حضور یافته اند. تا اینجای قضیه خیر است و اتفاقا در مواردی که بحق باشد، عیبی که ندارد، هزار حسن هم دارد که می دانم و می دانید که اکثر اهل سیاست صفحه دو کیهان را دماسنج حکومت می دانند و چه بهتر که آدمی از آن طریق هم حرفش را بزند، اما بازی زمانی جدی می شود که بخودت می آیی و می بینی که شده ای نویسنده ثابت بی جیره و مواجب کیهان و عمله ظلمه که با قلم تو پوست زندانی را می کنند و تمشیت اسیر را می کنند.
یواش یواش اگر از عقل هم کمی فاصله گرفته باشی یا خودت را به عصبانی بودن بزنی یا خوش خوشانت بشود، آن وقت است که بازی ات می دهند، مطلبی را منتشر می کنند تا دوباره بنویسی و بدون اینکه خودت بدانی اداره ات می کنند. آنوقت دیگر کار از دستت درمی رود، یک باره تبدیل می شوی به موجودی که چنان می نویسی تا آنها مطلب ات را منتشر کنند. برای بسیاری از مشرف به موت هایی که شصت سال است سکولار نو یا روشنفکر نوگرا هستند و اگر به موزه هم بروند بازهم یادشان می رود که نو بودن یعنی تازگی داشتن، این بازی می شود یک بازی جذاب. آن وقت در توهین وقیح تر و وقیح تر می شوند و وقتی هم چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، دیگر نه جای دوستت را می فهمی نه جای دشمن ات را. اینگونه است که اطلاعاتی های کیهانی اسم رمز را یاد بچه روزنامه نگارهای اینطرف می دهند که چه کنی که دیده شوی. یک وقت آقای دال سین هستی و دیگر کسی جدی ات نمی گیرد یا چون تاریخ مصرف ات تمام شده به هیچ ات حساب نمی کنند، اما زمانی دیگر هنوز تازه اول پیاله است و بدمستی و عصبانیت را می توان بازی کرد. خوشت می آید که دیده شوی و به حساب بیایی و شمرده شوی. گول نخور، اگر کار جدی شد، سرنوشت آن رفیق مان را که به وعده و وعید رفت و حالا هیچ کارش نمی توانیم بکنیم، از یاد مبر که این ره که راه ترکستان گاهی از تل آویو می گذرد گاهی هم از کپنهاگ.
پنجم، بسیاری از دوستانی که از ایران خارج می شوند، بفوریت جو فرنگ می گیردشان، زندگی واقعی ایرانیان مقیم فرنگ هم یا مبتنی بر پذیرش احمدی نژاد است، یا براندازی مدل حزب کمونیست کارگری. یا باید با حال ایران زندگی کنند، یا خودشان را مبارزانی رنج کشیده و انقلابیونی تا آخر پایدار نشان دهند. برای اینها فرقی نمی کند که قالیباف شهردار باشد یا رضایی فرمانده نیروی انتظامی باشد، یا باهنر یا لاریجانی یا موسوی یا احمدی نژاد، در حالی که برای آنکه در ایران زندگی می کند، هر کدام از اینها یک معنی دارد. اگر برانداز باشند، یواشکی براندازی می کنند و با اسم مستعار تندترین حرف ها را می زنند که رفت و آمدشان به ایران مختل نشود و اگر هم با احمدی نژاد لاس می زنند که دکانی جدا دارند و فقط در کنسرت کامران و هومن می شودشان دید.
ششم، موسوی و خاتمی براساس تعاریف داخل کشور حرف می زنند. و اتفاقا به همین دلیل زنده اند و رهبران جنبش هستند و اتفاقا آنها هستند که واقعیت دارند. آنها درباره قانون اساسی و ولایت فقیه و حکومت دینی چنان حرف می زنند که می شود حرف زد. رفیقی دارم که دو ماه قبل از ایران بیرون زد، وقتی تا دو ماه قبل با او از غزه و لبنان حرف می زدم، چنان از فلسطین دفاع می کرد، انگار که بقول امام خمینی یاسر عرفات در او خلاصه شده، آنهم نه یک بار و دوبار، چندین بار، حالا چنان فحاشی به فلسطین می کند که ما به عمرمان نکردیم. طبیعی است که منی که در فرنگ زندگی می کنم، نمی خواهم مثل موسوی و خاتمی حرف بزنم، اما از آنها هم انتظار ندارم که مثل من حرف بزنند.
هفتم، دلخوری های شخصی موضوع دیگری از داستان موسوی و خاتمی است. بسیاری از افراد در دوران موسوی زندان رفته اند، بسیاری در دوران خاتمی سانسور شده اند، اما گوئی یادشان رفته که نه آن زندان دهه شصت به موسوی مربوط بود و نه این سانسور دهه هفتاد به خاتمی. رفیقی می گفت دیگر بدتر، اگر نخست وزیر بود و جلوی قتل های تابستان 67 را نگرفت، حداقل باید برای اعتراض استعفا می داد. می گویم، خب، می شد همین حالا که احمدی نژاد سرکار است و حاضریم پنج هزار نفر زندان برویم که موسوی یا خاتمی بشوند رئیس جمهور. انگار یادمان می رود که در آن کشور زندگی کردیم، کار کردیم، نوشتیم، و همه چیز واقعی و پر از زیبایی و هیجان و زندگی بود. برای من که هنوز آن روزها واقعی تر از امروز است.
هشتم، ما معمولا وقتی درباره موسوی و خاتمی و هاشمی حرف می زنیم، نقش تاریخی آنها را در نظر می گیریم ولی نقش تاریخی خودمان را در نظر نمی گیریم. یادمان می رود که معقول ترین آدمها در دانشگاه سال 1359 همان ها بودند که دانشگاه را تعطیل کردند. معقول ترین شان همانها بودند که چماق داشتند، حداقل کلاشینکف نداشتند. یادمان رفته که پانصد هزار نفر با نارنجک و سه راهی در خیابان آمده بودند و یک گروه رسما اعلام جنگ مسلحانه کرده بود و گروههای دیگر اگر از جنگ مسلحانه دفاع نمی کردند، انگار بچه سوسول بودند. انگار یادمان رفته که عملیات فروغ جاودان یا مرصاد، راهپیمایی گروهی از حامیان دموکراسی نبود، بلکه یک ارتش با توپ و تانک و مسلسل و پشتیبانی هوایی دشمن جنگی کشور آمده بودند که حکومتی را تغییر دهند و از قضای روزگار به هر شهری که در غرب رسیدند همه را بغل خیابان اعدام کردند. چنان از شهدای مجاهد حرف می زنیم که انگار یک مشت قدیس بودند و یادمان می رود که قاتل و مقتول، تروریست و ترور شده، اعدام کننده و اعدام کننده همه یک مشت بچه نادان و کتاب نخوانده زیر 25 سال بودند. از میان 200 عضو اصلی دو سازمان چریکهای فدائی خلق و مجاهدین خلق در سالهای 1348 تا 1354 که همه شان قهرمانان دوران ما بودند، 95 درصد زیر 25 سال بودند. هر دو طرف از کودکان سوء استفاده می کردند. آن هم نه جوان کتاب خوانده 25 ساله، یک مشت جوان روستایی یا تازه از شهرستان آمده که هر را از بر تشخیص نمی دادند. تردیدی نیست که نه قربانی شدن کسی را تقدیس می کند و نه جوانی آدمی را از مسوولیت جنایت مبرا می سازد، اما یادمان نرود که وقتی به زمانه نگاه می کنیم زمینه را هم در نظر بگیریم.
عصر خشونت با زشت ترین شکلی حاصل رفتار ددمنشانه همه ماها بود و اگر هم کسی علیه خشونت موضع می گرفت، مثل مرحوم بازرگان یا مرحوم بختیار، همه آنها را لیبرالیست جاده صاف کن امپریالیسم می خواندیم. یادمان رفته که اگر مخالف خلخالی بودیم، بخاطر این بود که چرا کم آدم می کشد، همه برایش هورا می کشیدند که چرا بیشتر نمی کشد. یادمان رفته که شریف ترین آدمهای اهل سیاست در دادگاه امیرانتظام شهادت دادند که زودتر اعدام شود. بسیاری از رهبران سازمان های اپوزیسیون که قبل از رسیدن به پاریس و برلین و نیویورک راهشان از قرارگاه نجف و مسکو و کابل گذشت، صدای شان بیست سال در سرود " انجز وعده" اول اخبار ساعت هشت در تمام سالهای دهه شصت و هفتاد پخش می شد، سرودی که همه حامیان ضدامپریالیست اشغال سفارت آمریکا در آن حضور داشتند. یادمان نرفته که اگر سپاه در سنندج ملت را بمباران می کرد، کومله هم پاسدار سر می برید. متاسفانه یادمان رفته که این جلوه حیوانی خشونت که امروز در نقدی و طائب و احمدی نژاد است، آن روزها در همه ماها بود. منتهی حق می دهیم به خودمان که تغییر کنیم، و حق نمی دهیم که دیگران تغییر کنند.
دوستی در جایی رفقای مرا از فالانژهای دانشگاه شیراز خوانده بود، و من یادم نمی آید جز آنکه آدمی انقلابی بودم مثل همه آنها که در عکس های میلیونی انقلاب بودند یا صدای شان در انجز وعده آمده بود، نقش خاصی داشته باشم، اما راوی این روایت خودش هوادار مجاهدین خلق بود که لابد اسلحه ای می جست و سیانوری که نقش تاریخی خود را بازی کند و این همه زمانی اتفاق افتاد که سن هیچ کدام ما به بیست و پنج سال نمی رسید.
میرحسین موسوی، برای بسیاری آینه تمام نمای روزهای دهه اول انقلاب است. او نخست وزیری بود که اقتصاد و جنگ را اداره کرد، کشور را در سخت ترین روزها مدیریت کرد و هرگز نگذاشت ایران جنگ زده طعم قحطی و گرسنگی را بچشد. او در سال 1365 پنجمین دوره جشنواره فیلم فجر را برگزار کرد. بهترین جشنواره تمام جشنواره ها، اکثر کسانی که در سال 65 فیلم ساختند، مثل مهرجویی و بیضایی و تقوایی و کیمیایی و کیارستمی از دویست متری هیچ وزارتخانه ای نمی توانستند رد بشوند.
چرا به موسوی حمله می کنند؟
معدودی از روزنامه نگاران و بخشی از نیروهای اپوزیسیون خارج از کشور و بخش وسیعی از روزنامه نگاران حامی احمدی نژاد و رهبری، تقریبا هر روز به موسوی حمله می کنند. از نظر من میان این سه گروه و در نتیجه عمل شان تفاوتی وجود ندارد، چرا که هر سه گروه از پیروزی جنبش دموکراسی و آزادی ایران زیان می بینند، اما درک علت مخالفت گروه سوم برای من بسیار راحت تر است. شاید درک رفتارهای گروه اول و دوم نه اینکه دشوار و ناممکن باشد، بلکه چنان از عقل و منطق و درایت و سیاست و دوست داشتن ایران به دور است که عقل از درکش عاجز می شود. اما با این وجود می گویم که چرا برخی به موسوی حمله می کنند؟
اول، بسیاری از دشمنان موسوی، در پیروزی او و جنبش آزادی ایران، آینده خویش را نمی بینند، آنها براین گمانند که اگر جنبش سبز پیروز شود، با آنان همان خواهد کرد، که آنان با مخالفان خود خواهند کرد. در حالی که در جامعه ایران، هر کس در زمانه ای از گذشته، کارنامه ای از خود بجا گذاشته که حاصل جمع همه اینها نمره اوست. و در میان همه آنها که به عنوان بزرگان سیاست ایران، اعم از آنان که در موقع قدرت بوده یا نبوده اند، موسوی یکی از پاک ترین هاست. آنان به موسوی حمله می کنند، چون آینده مورد نظر او را نمی خواهند. و از سویی در گذشته ای موهوم زندگی می کنند، آنها گذشته را چنان می بینند که دیگران در آن همانند که درگذشته بودند و آنان همین اند که اکنون هستند. وقتی آقای ایکس از گذشته حرف می زند، موسوی همان نخست وزیر آیت الله خمینی است، اما آقای ایکس که زمانی تروریست بود، یا چپ فاشیست بود، یا طرفدار استبداد سلطنتی بود، دیگر نه فاشیست است و نه مستبد و نه تروریست و خشونت طلب، او یک ایکس دموکرات است.
خودتان را چنان می بینید که دموکراتهایی پنجاه ساله، اما آن مرد 67 ساله را چنان می بینید که مردی که زمانی چهل ساله بود. تغییر را برای خود می پسندید، و روا می دارید، اما برای او روا نمی دارید. برخی از مخالفان موسوی او را نمی خواهند، چون با آمدن او ایران کمابیش ادامه همین دوران خواهد بود. و تویی که رفته ای و به خاک آزادی فرنگ خوکرده ای نمی دانی که آن خاک تا از استبداد پاک نشود، چنان نمی شود که خانه امروز تو در بروکسل یا دنور یا تورنتو یا برلین یا نیویورک. آن خاک سه هزار ساله عادت به استبداد دارد و به یک سال و دو سال، نه با تانک و چترباز که جز با جنبشی عمیق و پایدار پاک نمی شود. بسیاری از ایرانیان دوست می دارند که ایران یا تفریحگاهی برای سرزدن به روستای مادری شان شود، که چه فرقی می کند، احمدی نژاد باشد یا موسوی، یا کشوری که باید یک ساله بشود سوئیس و فرانسه و سوئد. و این نمی شود، چرا که این گذرگاه را نمی توان نگذشته گذراند.
دوم، بسیاری از مخالفان موسوی همان مخالفان خاتمی هستند، آنان فقط می توانند با دشمنانی بجنگند که در جنگ اهل مدارا و نرمخویی اند. چیزی به خامنه ای و احمدی نژاد نمی گویند، چون می دانند که بالاخره روزی روزگاری تیغی برای شان تیز می شود، اما جنگیدن با خاتمی و موسوی که از دشمنش هم دفاع می کند، کاری ساده است. دوست من متخصص جنگیدن با زندانیان، محکومین، تبعیدی ها، محاصره شده ها و زخمی هاست. مردی بس تواناست، آنقدر که می تواند هر افتاده ای را لگد بزند. دوست من تا سه سال که از ایران بیرون آمده بود، از هیچ کدام از بزرگان انتقاد نمی کرد، حتی کار فکری هم نمی کرد، تا اینکه موفق شد خانه اش را بفروشد و برگه اقامتش را بگیرد و ناگاه به درکی عمیق از ژورنالیسم دست یافت.
سوم، بسیاری از دشمنان موسوی، در پی جلب توجه دیگرانند. برای دفاع از موسوی یا چوب زندان را باید خورد، یا از گذشته سیاهی باید دفاع کرد که انگار فقط همین یکی از آن گذشته آمده است و من حزب اللهی سابق، و آن تروریست سابق و آن فاشیست سابق، گویی همه مان مبرا از هر تقویمی هستیم و فقط موسوی است که باید پاسخ گذشته را بدهد. از سوی دیگر دشمنی با موسوی در عالم رسانه خودش موضوعی جذاب است، اگرچه افکار عمومی جنبش دموکراتیک را از دست می دهید، اما افکار عمومی بسیاری از ایرانشناسانی که ایران امروز را نمی شناسند، به دست می آورید. با ما که می نشینند می شوند تندروهای مخالف خامنه ای و موسوی و احمدی نژاد و مخالف اجنبی، با آمریکایی ها که می نشینند حامی حمله نظامی اند، با ما که می نشینند دستبند سبزمان را مسخره می کنند، با اروپایی ها که می نشینند با دو دستمال سبز می رقصند، دیده ام برخی را که وقتی با ایرانیان اند، سبزتر از موسوی اند، ولی وقتی به تجارت می پردازند و در دکان دودهنه ای با فلان مراکشی یا فلان مصری زندگی می کنند، زیرزیرکی طرفدار احمدی نژادند. با یک دست بشکن کورش و داریوش را می زنند، با دست دیگر سینه غزه و حزب الله را می کوبند. از طرف دیگر، بازیخورده ها نیز کم نیستند، پنج هزار اراذل و اوباش ارتش سایبری برای دکانداران رنگین کمانی و قلم فروش های هفتاد درصدی که در هر صد اثرشان سی تا نقد به احمدی نژاد می کنند و هفتاد تا به موسوی، کامنت می نویسند. می شناسم دخترکی سلطنت طلب را که بالاترین که بروی خشتکت را بادبان می کند، اما همین خانم پسرکی است که هر روز برای آقای کاریکاتوریست کامنت " ای ول" می گذارد و یا برای انجمن اسلامی هنوز از " نوفل لوشاتو به دنور نرسیده سکولار شده" کامنت می گذارند که هورمزد یارتان باد.
چهارم، یکی از ابعاد نادیدنی و پارادوکسیکال مخالفت با موسوی، که اتفاقا کیهان و گاهی صدا و سیما خوب با آن بازی می کنند، بازنشر نوشته هایی است که در مخالفت با موسوی و گاهی مهاجرانی نوشته می شود. کیهان مطالبی که علیه موسوی توسط خارج از کشوری ها نوشته می شود، منتشر می کند و در پایان مطلب فقط یک عبارت می گذارد که " اکبر فلان صهیونیست" یا " نون کاف آمریکایی" یا " الف نون دلقک زنجیره ای" که خودش هم وابسته به آمریکاست، چنین نوشت. برای بسیاری از نیروهای اپوزیسیون حضور در صفحه دوم کیهان، به معنی نشانه ای از حیات است. آنان ساده لوحانه احساس می کنند که با چنین ذکر شری لابد وجودشان اثبات شده و در گفتمان درونی کشور حضور یافته اند. تا اینجای قضیه خیر است و اتفاقا در مواردی که بحق باشد، عیبی که ندارد، هزار حسن هم دارد که می دانم و می دانید که اکثر اهل سیاست صفحه دو کیهان را دماسنج حکومت می دانند و چه بهتر که آدمی از آن طریق هم حرفش را بزند، اما بازی زمانی جدی می شود که بخودت می آیی و می بینی که شده ای نویسنده ثابت بی جیره و مواجب کیهان و عمله ظلمه که با قلم تو پوست زندانی را می کنند و تمشیت اسیر را می کنند.
یواش یواش اگر از عقل هم کمی فاصله گرفته باشی یا خودت را به عصبانی بودن بزنی یا خوش خوشانت بشود، آن وقت است که بازی ات می دهند، مطلبی را منتشر می کنند تا دوباره بنویسی و بدون اینکه خودت بدانی اداره ات می کنند. آنوقت دیگر کار از دستت درمی رود، یک باره تبدیل می شوی به موجودی که چنان می نویسی تا آنها مطلب ات را منتشر کنند. برای بسیاری از مشرف به موت هایی که شصت سال است سکولار نو یا روشنفکر نوگرا هستند و اگر به موزه هم بروند بازهم یادشان می رود که نو بودن یعنی تازگی داشتن، این بازی می شود یک بازی جذاب. آن وقت در توهین وقیح تر و وقیح تر می شوند و وقتی هم چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، دیگر نه جای دوستت را می فهمی نه جای دشمن ات را. اینگونه است که اطلاعاتی های کیهانی اسم رمز را یاد بچه روزنامه نگارهای اینطرف می دهند که چه کنی که دیده شوی. یک وقت آقای دال سین هستی و دیگر کسی جدی ات نمی گیرد یا چون تاریخ مصرف ات تمام شده به هیچ ات حساب نمی کنند، اما زمانی دیگر هنوز تازه اول پیاله است و بدمستی و عصبانیت را می توان بازی کرد. خوشت می آید که دیده شوی و به حساب بیایی و شمرده شوی. گول نخور، اگر کار جدی شد، سرنوشت آن رفیق مان را که به وعده و وعید رفت و حالا هیچ کارش نمی توانیم بکنیم، از یاد مبر که این ره که راه ترکستان گاهی از تل آویو می گذرد گاهی هم از کپنهاگ.
پنجم، بسیاری از دوستانی که از ایران خارج می شوند، بفوریت جو فرنگ می گیردشان، زندگی واقعی ایرانیان مقیم فرنگ هم یا مبتنی بر پذیرش احمدی نژاد است، یا براندازی مدل حزب کمونیست کارگری. یا باید با حال ایران زندگی کنند، یا خودشان را مبارزانی رنج کشیده و انقلابیونی تا آخر پایدار نشان دهند. برای اینها فرقی نمی کند که قالیباف شهردار باشد یا رضایی فرمانده نیروی انتظامی باشد، یا باهنر یا لاریجانی یا موسوی یا احمدی نژاد، در حالی که برای آنکه در ایران زندگی می کند، هر کدام از اینها یک معنی دارد. اگر برانداز باشند، یواشکی براندازی می کنند و با اسم مستعار تندترین حرف ها را می زنند که رفت و آمدشان به ایران مختل نشود و اگر هم با احمدی نژاد لاس می زنند که دکانی جدا دارند و فقط در کنسرت کامران و هومن می شودشان دید.
ششم، موسوی و خاتمی براساس تعاریف داخل کشور حرف می زنند. و اتفاقا به همین دلیل زنده اند و رهبران جنبش هستند و اتفاقا آنها هستند که واقعیت دارند. آنها درباره قانون اساسی و ولایت فقیه و حکومت دینی چنان حرف می زنند که می شود حرف زد. رفیقی دارم که دو ماه قبل از ایران بیرون زد، وقتی تا دو ماه قبل با او از غزه و لبنان حرف می زدم، چنان از فلسطین دفاع می کرد، انگار که بقول امام خمینی یاسر عرفات در او خلاصه شده، آنهم نه یک بار و دوبار، چندین بار، حالا چنان فحاشی به فلسطین می کند که ما به عمرمان نکردیم. طبیعی است که منی که در فرنگ زندگی می کنم، نمی خواهم مثل موسوی و خاتمی حرف بزنم، اما از آنها هم انتظار ندارم که مثل من حرف بزنند.
هفتم، دلخوری های شخصی موضوع دیگری از داستان موسوی و خاتمی است. بسیاری از افراد در دوران موسوی زندان رفته اند، بسیاری در دوران خاتمی سانسور شده اند، اما گوئی یادشان رفته که نه آن زندان دهه شصت به موسوی مربوط بود و نه این سانسور دهه هفتاد به خاتمی. رفیقی می گفت دیگر بدتر، اگر نخست وزیر بود و جلوی قتل های تابستان 67 را نگرفت، حداقل باید برای اعتراض استعفا می داد. می گویم، خب، می شد همین حالا که احمدی نژاد سرکار است و حاضریم پنج هزار نفر زندان برویم که موسوی یا خاتمی بشوند رئیس جمهور. انگار یادمان می رود که در آن کشور زندگی کردیم، کار کردیم، نوشتیم، و همه چیز واقعی و پر از زیبایی و هیجان و زندگی بود. برای من که هنوز آن روزها واقعی تر از امروز است.
هشتم، ما معمولا وقتی درباره موسوی و خاتمی و هاشمی حرف می زنیم، نقش تاریخی آنها را در نظر می گیریم ولی نقش تاریخی خودمان را در نظر نمی گیریم. یادمان می رود که معقول ترین آدمها در دانشگاه سال 1359 همان ها بودند که دانشگاه را تعطیل کردند. معقول ترین شان همانها بودند که چماق داشتند، حداقل کلاشینکف نداشتند. یادمان رفته که پانصد هزار نفر با نارنجک و سه راهی در خیابان آمده بودند و یک گروه رسما اعلام جنگ مسلحانه کرده بود و گروههای دیگر اگر از جنگ مسلحانه دفاع نمی کردند، انگار بچه سوسول بودند. انگار یادمان رفته که عملیات فروغ جاودان یا مرصاد، راهپیمایی گروهی از حامیان دموکراسی نبود، بلکه یک ارتش با توپ و تانک و مسلسل و پشتیبانی هوایی دشمن جنگی کشور آمده بودند که حکومتی را تغییر دهند و از قضای روزگار به هر شهری که در غرب رسیدند همه را بغل خیابان اعدام کردند. چنان از شهدای مجاهد حرف می زنیم که انگار یک مشت قدیس بودند و یادمان می رود که قاتل و مقتول، تروریست و ترور شده، اعدام کننده و اعدام کننده همه یک مشت بچه نادان و کتاب نخوانده زیر 25 سال بودند. از میان 200 عضو اصلی دو سازمان چریکهای فدائی خلق و مجاهدین خلق در سالهای 1348 تا 1354 که همه شان قهرمانان دوران ما بودند، 95 درصد زیر 25 سال بودند. هر دو طرف از کودکان سوء استفاده می کردند. آن هم نه جوان کتاب خوانده 25 ساله، یک مشت جوان روستایی یا تازه از شهرستان آمده که هر را از بر تشخیص نمی دادند. تردیدی نیست که نه قربانی شدن کسی را تقدیس می کند و نه جوانی آدمی را از مسوولیت جنایت مبرا می سازد، اما یادمان نرود که وقتی به زمانه نگاه می کنیم زمینه را هم در نظر بگیریم.
عصر خشونت با زشت ترین شکلی حاصل رفتار ددمنشانه همه ماها بود و اگر هم کسی علیه خشونت موضع می گرفت، مثل مرحوم بازرگان یا مرحوم بختیار، همه آنها را لیبرالیست جاده صاف کن امپریالیسم می خواندیم. یادمان رفته که اگر مخالف خلخالی بودیم، بخاطر این بود که چرا کم آدم می کشد، همه برایش هورا می کشیدند که چرا بیشتر نمی کشد. یادمان رفته که شریف ترین آدمهای اهل سیاست در دادگاه امیرانتظام شهادت دادند که زودتر اعدام شود. بسیاری از رهبران سازمان های اپوزیسیون که قبل از رسیدن به پاریس و برلین و نیویورک راهشان از قرارگاه نجف و مسکو و کابل گذشت، صدای شان بیست سال در سرود " انجز وعده" اول اخبار ساعت هشت در تمام سالهای دهه شصت و هفتاد پخش می شد، سرودی که همه حامیان ضدامپریالیست اشغال سفارت آمریکا در آن حضور داشتند. یادمان نرفته که اگر سپاه در سنندج ملت را بمباران می کرد، کومله هم پاسدار سر می برید. متاسفانه یادمان رفته که این جلوه حیوانی خشونت که امروز در نقدی و طائب و احمدی نژاد است، آن روزها در همه ماها بود. منتهی حق می دهیم به خودمان که تغییر کنیم، و حق نمی دهیم که دیگران تغییر کنند.
دوستی در جایی رفقای مرا از فالانژهای دانشگاه شیراز خوانده بود، و من یادم نمی آید جز آنکه آدمی انقلابی بودم مثل همه آنها که در عکس های میلیونی انقلاب بودند یا صدای شان در انجز وعده آمده بود، نقش خاصی داشته باشم، اما راوی این روایت خودش هوادار مجاهدین خلق بود که لابد اسلحه ای می جست و سیانوری که نقش تاریخی خود را بازی کند و این همه زمانی اتفاق افتاد که سن هیچ کدام ما به بیست و پنج سال نمی رسید.
میرحسین موسوی، برای بسیاری آینه تمام نمای روزهای دهه اول انقلاب است. او نخست وزیری بود که اقتصاد و جنگ را اداره کرد، کشور را در سخت ترین روزها مدیریت کرد و هرگز نگذاشت ایران جنگ زده طعم قحطی و گرسنگی را بچشد. او در سال 1365 پنجمین دوره جشنواره فیلم فجر را برگزار کرد. بهترین جشنواره تمام جشنواره ها، اکثر کسانی که در سال 65 فیلم ساختند، مثل مهرجویی و بیضایی و تقوایی و کیمیایی و کیارستمی از دویست متری هیچ وزارتخانه ای نمی توانستند رد بشوند.
ابراهیم نبوی
اول تیرماه 1388
--
اول تیرماه 1388
--
سبز مي مانيم، تا هميشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر