و تنها سه حرف بود
سالگرد سفرت گذشت ندا. این نوشته هم سهم من است از همزبانی و همزمانی با تو در نخستین سالگرد. در این روزها که به خیال قاتلانت گذشت که کس به فکر تو نیست، و به خیال صحنه آرایان جانشین حاج نقیب [ناظم تکیه دولت] گذشت پولی نثار دخترک ایرلندی کنند که فیلمی بسازد در جست و جوی قاتل، درست مثل خارجکی ها، در این روزها که مادر داغدیده ات هم اذن آن نداشت مجلس برپا کند و حجله بیآراید. اما چه گمانی چه عبث، نه که در نقطه نقطه زمین همه دختران با کفش ورزشی به یادت بودند، نه که همه پسران خشم فروخورده منتظر به یادت بودند، قاتلانت هم از ترس نگاهت مامنی نمی یافتند.
سهم ماست که بگوئیم ندا که یک تن بود و میلیون ها شد در سی ام خرداد، و دیگر یک تن نبود. روز سی ام خرداد نیز یک روز نماند ورنه چرا مامور بخت برگشته ثبت احوال به آقای احسانی، وقتی رفته بود تا برای نوه اش شناسنامه بگیرد، گفت تاریخ تولدش را بیست و نه سه بنویس یا اول ماه چهار. و بعد ملتمس به تاکید پرسیده بود "ندا، آن هم متولد سی ام خرداد 88 می خواهی ما را از زندگی ساقط کنی". ورنه دبیر موتورسیکلت گرفته خبرگزاری تازه ساز که هنوز نام خود درست نمی نویسد، چرا خبرنگاری را با کفش های ورزشی جریمه کرد که عنوان گزارشش را گذاشته بود "ندا از جنوب و شمال برمی خیزد". مگر گزارش از آلودگی هوا نبود چه چیز در آن چهارصد کلمه دبیر را از زندگی می انداخت.جز همین سه حرف.
معلم انشای به نان خود گرفتار مدرسه شکوفه های دانش چرا به شاگردی که اول انشایش نوشته بود این جهان کوه است و فعل ما ندا/ سوی ما آید نداها را صدا گفت نازک دلم آهسته بخوان صدایت به دفتر نرسد. دیر شده بود دخترک خوانده بود: فعل تو کان زاید در جان و تنت/ همچو فرزندی بگیرد دامنت.
و چرا خانم انشاء گریسته بود در این حال.
پس ندا صدها بود و یک تن نبود. از آن روز سفر، نامش بار معنای دیگر گرفت. نام مستعار میلیون ها شد. موجودی تازه که روز سی ام خرداد 88 متولد شد، همان که پر بود از زندگی، زندگی را پر و پیمان می خواست، و این از شلوار جینی که به پا داشت، از موهائی که آراسته بود زیر همان روسری، از کفش راحت دویدن در روزهای فتنه پیدا بود. و آن روزها بود که هر که زندگی می جست، هر کس طمع به آزادی بسته است، هر کس که راست می گوید و راستی می خواهد، هر که جان و دلش در این خاک است، بگو یک نسل بدین هیات در آمد. به هیات ندا. با شلوار جین و کفش ورزشی. و صدا بلند کرد. آمد تا بگوید خس و خاشاک توئی، خرم و چالاک منم. خسته و بیمار توئی، عاشق دلپاک منم
آن روزها نسلی که زندگی می جست و آمده بود به خیابان تا بی اذن ستاد هماهنگی لات ها با جن زدگان قدرت، چهره اصیل ایرانی به چشم جهان بنشاند. آن روز نسلی با کفش های ورزشی شاداب و پروپیمان از زندگی به خیابان ها روان شدند. ندا چشم های بادامی و باز خود گشاد، لبخندی در چهره اش دوید و جاودانه شد. پربینده ترین مرگ تاریخ را عرضه داشت و رفت.
زندگانیش را کس به تماشا نایستاد، کس از او نپرسید چه می خواهی در این خیابان های ترس خورده محتسب زده. چه می جوئی در این شهری که در آن ترسو ها حکم می رانند. اما در ساعت ده و بیست دقیقه سی ام خرداد 88 چندان که روی آسفالت خیابان تن رها کردی با چشمان باز و چهره زیباتر از همیشه، تیرانداز گریخته بود از ترس. و هنوز گریخته است، آمرانش هم، فرماندهانش هم، مقتدایش هم. همه از ترس.
و تنها ترسوها هستند که خشونت می کنند، تنها ترسو ها هستند که از دختری با کفش های ورزشی می هراسند وقتی به خیابان می آید. ترسوها هستند که یا همه مقدسات را گرو گذاشته اند تا هراسان هائی را راضی کنند که دختر با کفش ورزشی را به تیر بزند، و ترسو ها هستند که از خزانه ای که سهم ندا در آن هست بذل می کنند به تک تیراندازان ترسوتر از خود تا صدای مردم را بکشند، ندایشان را به تیر بزنند. نداها نمی ترسند، که اگر می ترسیدند کفش ورزشی نمی پوشیدند آن روز، و چندان نمی ترسند که اگر روزی تیراندازان ترسو به زبان آمدند و آمران ترسو را رسوا کردند بخشوده خواهند شد، چنان که سعید حجاریان حاضر به تقاضای قصاص برای قاتل خود نشد. نداهای با چشمان باز نمی ترسند.
ندا – و سهراب ها و اشکان ها، و همه سفررفتگان سبز که اسم مستعار دختری برگرفته اید با کفش ورزشی -، چیزی برای ترسیدن نداشتید. در آن روزها که هر ندائی را که می جستی با کفش ورزشی سفید در خیابان بود.
اما ترسو ها ندانستند که زندگی ندا و سهراب که خطری نداشت، اینک تصویر آن هاست که ترساننده است که تکرار می شود، بزرگ می شود، نشانه می شود، معنادار می شود. معنادارست که آدمیانی در سراسر جهان تصویرت را روی صورت می گیرند، طلسم باطل الرعب.
و تو چه ماموریت داری که یک سال است بر نمازشان ظاهر می شوی، به خوابشان می آئی، وحشت زده شان از جایشان می پرانی، اگر نماز بخوانند، اگر به خواب روند و اگر در جائی آرام گرفته باشند. تصویرت را که می بینند ترس به جانشان می افتد مبادا نان و دانه مان قطع شود، مبادا دیگر وظیفه نرسد، مبادا پرده از روی آن که قرار بود شفاعتمان کند برافتد. ساده ترینشان و فریب خورده تریشان چندان که تصویرت را می بینند بر خود چو بید می لرزند مبادا جعل باشد حدیثی که شنیده اند و فریب باشد بتی را که پرستیده اند و معجزه ندهد امامزاده ای که بدان سر سپرده اند.
--
سبز مي مانيم، تا هميشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر