انگیزه اکبر برای بالا رفتن از جرثقیل چه بود؟
اکبر نیز مثل خیلی دیگر از شهروندان معترض به خیابان آمد و فریاد زد که رای من کجاست؟ به خاطر حضور در تظاهرات های اعتراضی بود که بازداشت و روانه زندان اوین شد.بعد از تحمل روزهای طولانی انفرادی او و خیلی های دیگر را به بند عمومی هفت منتقل کردند، ازهمان جا بود که آنها را برای تمرین به دادگاههای نمایشی می بردند. در همان بند هفت بود که یک روز چند نفر از نمایندگان مجلس از جمله علاالدین بروجرودی به دیدار این جوانان بازداشت شده رفتند و از آنان خواستند که از بازجویی ها و رفتارهای بازجوها برای شان بگویند.اکبر می گوید که بسیاری از بازداشت شده ها از بازجوییهای مکرر و طولانی، آویزان شدن از پا به مدت طولانی و گاه نیمه برهنه، انداخته شدن توی بشکهای آب و زدن زندانیها با باتومهای الکتریکی که شوکهای درد آوری داشت.
آن روز نماینده های مجلس ظاهرا خیلی متاثر شدند. یکی شان گریهاش گرفت. همان جا به بازداشت شده ها قول دادند که پس از آزادی به مجلس بروند تا کمکشان کنند.اکبر امینی به همراه تعداد دیگری از زندانی ها بعد از آزادی به مجلس رفتند تا با این نمایندگان که این همه وعده داده بودند دیدار کنند.اما این نمایندگان حتی حاضر نشدند آنها را بپذیرند.و از همان موقع بود که اکیر تصمیم گرفت صدای خودش را با شیوه ای دیگر به گوش مسوولان برساند.همین تصمیم بود که به ماجرای بالارفتن اش از جرثقبل در روز ۲۵ بهمن منتهی شد.ماموران امنیتی در ساعتهای اول بازداشت کردند تلاش کردند تا از او به عنوان یک معتاد و یا بیمار روانی مصاحبه تلویزیونی بگیرند اما اکبر هر بار گفت :من یک معترضم
روایت اکبر امینی، روایت جوانی است که به هر ترتیبی میخواسته صدای اعتراضش را به گوش مسوولان برساند مسوولانی که او و صدها جوان مثل او را همواره نادیده گرفتهاند. نویسنده ی این گزارش که خود نیز از زندانیان سبز حوادث پس از انتخابات است از کلمه خواسته تا زمانی مناسب نامش محفوظ بماند و فعلا به انتشار این گزارش بدون نام نویسنده بسنده شود.
متن کامل گزارش این زندانی سیاسی که در اختیار کلمه قرار گرفته، به شرح زیر است:
بشاش و گشاده رو است. حرف زدن با او واقعا آسان است. هیکل ورزشکاری دارد و کمی بور میزند. طوری حرف میزند که همیشه لبخندی با کلماتش همراه است. روز ۲۵ بهمن ۸۹ از همان اول صبح که خیلی از مردم پایتخت خواب بودند، تصویرش دربسیاری از رسانههای دنیا منتشر شده بود، بالای یک جرثقیل و در ارتفاع ۳۵ متری چند ساعتی همه چشمها را به خود خیره کرده بود.
یکی از بازجوهای پلیس امنیت تهران بعد از ظهر همان روز در حالی که او را زیر مشت و لگد و فحش و دشنام گرفته بود، گفت: «ما برای هر کاری آماده بودیم، حتی اگر ۱۰ میلیون نفر هم میآمدند توی خیابان سرکوبتان میکردیم، اما تو ما را غافلگیر کردی و برنامههایمان را به هم ریختی.»
از اکبر امینی ارمکی در بند ۳۵۰ زندان اوین که این روزها با هم در آن زندگی میکنیم، پرسیدم:« چطور تصمیم گرفتی این کار را انجام بدهی و اصلا چرا جرثقیل را انتخاب کردی؟ »
لبخندی روی لبش نشست و گفت: «پشیمان نیستم. فکر میکنم کاری را که باید میکردم، انجام دادم.»
اما چه کاری را قرار بود انجام دهد؟ با صراحت از من میپرسد چه چیزی را میخواهید بدانید که خیلی چیزها میتوانم برایتان بگویم.
توی چشمهایش نگاه میکنم و میگویم: «خب همهاش را بگو.»
ذهنش با شتاب به گذشته باز میگردد، پیش از آنکه آینده شروع شود، توضیحی میدهد که خیلی چیزها را برایم روشن میکند:سالهای سال بود از دولت، تحقیر و سرکوفت دیده و شنیده بودم، نه من که همه جوانهای مثل من، کسانی جای من تصمیم میگرفتند که صلاحیتش را نداشتند، برنامههایی برای زندگی من و امثال من مینوشتند که ما در آن جایی نداشتیم و خواستهها و اولویتهای ما در آنها دیده نشده بود، اما میگفتند آنها خواستههای ما هستند، در تمام این سالها هیچ راهی برای نشان دادن اعتراض خودم نسبت به تمام این تصمیمها، حرفها و کارهایی که از طرف من و ما زده میشد نداشتم. کم کم داشت باورم میشد که شاید من همین طور فکر میکنم ولی خودم متوجه نیستم اصلا شاید مصلحت من همان است که آنها به اسم من میگویند اما سال ۸۸ اتفاقی افتاد که این بار من اهمیت پیدا کردم.
-آن اتفاق چه بود؟
مکثی میکند، چشمهایش را تنگ میکند، انگار میخواهد از فاصله دوری به چیزی خیره شود و روی آن تمرکز کند. اما دیوار بلند هشت متری زندان با آجرهای قرمز رنگ و رو رفتهاش، تنها چند متری به او مجال میدهند.
«۲۲ خرداد ۸۸ و بعد از انتخابات دیگر نمیتوانستم تحقیر را تحمل کنم. یعنی به نظر میرسید همه جوانانی مثل من، دیگر نمیتوانستند این وضع را تحمل کنند. باید کاری میکردیم. ۲۵ و ۳۰ خرداد پیش آمد، آن درگیری و کشتار و توهین در خیابانها که جلوی چشم میلیونها مردم جهان از دریچه لنز دوربین عکاسها و فیلم بردارها ثبت و نمایش داده شد و عاقبت هم همان اعتراضها بود که ما را راهی زندان اوین کرد. »
از اکبر میخواهم بیشتر توضیح دهد اما به نظر خسته میآید. این روزها او در بند ۳۵۰ خیلی مورد توجه است. برای ما زندانیان بند ۳۵۰ رفتن بالای جرثقیل و حوادث ۲۵ بهمن و جریان خبری پس از آن موضوعی بود که باید از تمام جزئیاتش خبردار میشدیم و چه کسی بهتر از اکبر امینی که بالای آن جرثقیل رفته و میتوانست حالا جزییات آن را برایمان بازگو کند. از شب ۲۲ فروردین ۹۰ که ۲۶ نفر را از بند ۷ به اینجا آوردهاند و گفتند ۲۵ بهمنی هستند روحیه زیادی به ماها تزریق کردند.
از وقتی او را به ما معرفی کردند هر روز چند نفر دورهاش میکنند تا ماجرا را برایشان تعریف کند. بخشی از روزهای زندگیاش را. شاید مهمترین و پر افتخار ترینشان. شاید بدبختی بخش مهمی از آگاهی است.
حالا دیگر داستانش دست کم برای خودش تکراری است و احتمالا خسته کننده، بچههای ۳۵۰ «جرثقیل» صدایش میکنند. تیم فوتبال و والیبال اتاقش که او در آن عضو است را نیز «تیم جرثقیل» نام دادهایم. روی دمپاییاش هم نوشته «جرثقیل».
***
روز اول تیرماه ۸۸ جوانی با فروشگاه اکبر در انتهای خیابان معلم تماس میگیرد و میخواهد تعدادی کامپیوتر برای یک اداره دولتی بخرد. قرار میشود ساعت دو بعد از ظهر بیاید. جوانی با تیپ معمولی و پیراهن آستین کوتاه چند دقیقهای با اکبر حرف میزند و به بهانه آوردن همکارانش برای خرید کامپیوترها بیرون میرود و چند دقیقه بعد هشت نفر با اسلحه به داخل فروشگاه هجوم میآورند، آن جوان هم با آنها بود. اکبر را به همراه کامپیوتر شخصیاش به ساختمان ۲۰۹ زندان اوین میبرند. سلول انفرادی ۱۰۲. سه روز بعد بازجوییها شروع میشود، ابتدا کتک و فحاشی و بعد جواب دادن به پرسشهایی که مجبور بود پاسخی به آنها بدهد.
بعد از ۴۵ روز انفرادی، ۱۵ مرداد ماه به همراه تعداد زیادی از جوانانی که دستگیر شده بودند به بند هفت قرنطینه زندان اوین منتقل میشوند، حدود ۱۹۰ نفر از ساختمان دو الف سپاه و ۲۰۹ وزارت اطلاعات در آن زیر زمین توی هم وول میخوردند. چند روز اول به زور آنها را به صف میکردند و بازپرس حیدری فر تعدادی از آنها را انتخاب و لباس تن شان میکردند و با درست کردن صحنههای نمایشی دادگاههایی که قرار بود چند روز بعد تشکیل شود و حرفهایی را که باید میزدند تمرین میکردند. جلسات تمرین، درست مثل صحنه واقعی دادگاه بود و ترس را به جان زندانیان میریخت. بازجوها، بازپرسها و قاضی و یکی دوبار هم «مرتضوی» دادستان وقت تهران سر جلسه تمرین دادگاهی که بازی میشد، حاضر شده بود.
در بین آن جوانان چند نفری هم بودند که ظاهرا از بازداشتگاه کهریزک به آنجا منتقل شده بودند. چیزهایی از آن بازداشتگاه میگفتند که موی تن سایر زندانیان را سیخ میکرد، چیزهایی که هم باورشان دشوار بود وهم شنیدنشان ترسناک. آنها خوشحال بودند که سپاه و وزارت اطلاعات آنها را بازداشت کردهاند و در اوین زندانی هستند. حرفهایی مثل تجاوز با باتوم، کتک خوردن با شلاق، سیم کابل و …
اکبرمی گوید با شنیدن این حرفها ناخوداگاه تصاویر شکنجه عراقیها توسط آمریکاییها و زندان ابوغریب جلوی چشمهایم رژه میرفت. با این همه این جوانان با خود میگفتند نه بابا این حرفها غلو است مگر میشود در زندانهای جمهوری اسلامی از این کارها کرد؟!
چهارشنبه ۲۱ مرداد ماه ۸۸، چند نفری از نمایندگان مجلس به قرنطینه بند ۷ آمدند، تا مثلا به وضعیت زندانیها رسیدگی کنند و حرفهایشان را بشنوند. ظاهرا ابعاد دستگیریها زیاد بود و تغییر و تحولاتی در راه که زندانیها از آن بیخبر بودند.
علاء الدین بروجردی از کمیسیون امنیت ملی، امیدواررضایی، قدرت علیخانی و زهره الهیان پرسیدند که رفتار بازجوها با شما چگونه بوده و غذا چه میخوردید؟ و از این جور سوالها. یک فیلم بردار هم همراهشان بود و همه این صحبتها را ضبط میکرد. آنهایی که از کهریزک آمده بودند باز همان حرفها را برای نمایندگان مجلس تکرار میکردند: بازجوییهای مکرر و طولانی، آویزان کردن از پا به مدت طولانی وگاه نیمه برهنه، انداختن توی بشکهای آب و زدن زندانیها با باتومهای الکتریکی که شوکهای درد آوری داشت.
خانم و آقایان نماینده ظاهرا خیلی متاثر شدند. قدرت علیخانی فشار خونش پایین افتاد و سرش گیج رفت. یکی شان گریهاش گرفت. همان جا خبر آزادی برخی از آنها را که اکبر هم در میانشان بود، دادند و قول گرفتند که پس از آزادی به مجلس بروند تا کمکشان کنند…
همان روز اکبر و خیلی از آن ۱۹۰ نفر آزاد شدند و بعد از آن چند نفری برای پی گیری کارشان به مجلس رفتند نمایندگان مجلس قول همکاری و رسیدگی داده بودند. چند باری به مجلس رفتند اما کسی جوابشان را نداد. حتی برخورد نگهبانان هم غیر دوستانه بود. برای امیدوار رضایی و بروجردی پیغام گذاشتند که ما آمدیم بر پایه همان قول و پیمانی که داده بودید، اما جوابی نشنیدند و دست از پا درازتر رفتند سراغ زندگی شان.
اکبر حالا احساس میکرد بیشتر به غرورش توهین شده است، حالا که کسی حاضر نیست به حرفهایش گوش کند او کاری خواهد کرد که همه مجبور شوند به حرفهایش گوش دهند. جرقه بالا رفتن از جرثقیل از همان روزها به ذهنش رسید.
***
آفتاب نیمروز مستقیم بر سرمان میتابد. دو سه بار جایمان را در حیاط کوچک بند ۳۵۰ تغییر میدهیم. چند تکه ابر سفید در قاب آبی آسمان جابه جا میشوند و سایه آنها بر روی حیاط میلغزند.
او حرف میزند و من مینویسم: چند بار از او میخواهم آهستهتر حرف بزند. مجبور میشود بعضی از جملهها را چند بار تکرار کند. از جرثقیل میپرسم و اینکه چرا جرثقیل نزدیک دادگاه انقلاب را انتخاب کرده است.
«راستش را بخواهی اتفاقات مصر و تونس خیلی به من کمک کردتا به این ایده برسم، خودسوزی آن دست فروش تونسی و پس از آن از حوادث مصر این جرقه را در ذهنم زد که شاید بد نباشد من هم چنین کاری کنم. اما بعد فکر کردم با توجه به شرایط رسانهای و تبلیغاتی موجود در کشور خودسوزی خیلی نمیتواند جلب توجه کند. پس باید کاری کرد که همان نتیجه را داشته باشد و دست کم فضا را تامدتی تحت تاثیر قرار دهد یک روز در خیابان چشمم به یک جرثقیل افتاد و با خودم گفتم اگر بتوانم بروم بالای آن کارم، دست کمی از خودسوزی جوان تونسی ندارد.»
زندگی عادی تنها با یک اتفاق غیر عادی دیده میشود و اهمیت پیدا میکند. به نظر میرسید که این اتفاق غیر قابل پیش بینی در یکی از پیچهای سرنوشت ساز زندگی اکبر خود را نشان داده بود. بعضیها هستند که برای همه چیز زندگیشان برنامه دارند و از پیش میدانند در هر مرحله و موقعیتی چه باید بکنند. یک زندگی معمولی با حوادث قابل پیش بینی. تعدادی هم هستند که میگذارند زندگی در انتهای هر پیچی آنها را شگفت زده کند. برخیها هم هستند که تا چشم باز میکنند خود را وسط معرکهای میبینند که فقط باید نقش خود را بازی کنند. انگار آن لحظه، زمان و مکان را به گونهای کنار هم چیدهاند تا او بتواند وظیفه خودش را انجام دهد. برای او جرثقیل دوشنبه ۲۵ بهمن ۸۹ یک چنین روزی بود و جرثقیل ۳۵ متری خیابان شریعتی – بهشتی مکان مورد نظر او.
تا یک هفته به روز ۲۵ بهمن مانده هنوز اکبر نمیدانست باید از کدامیک از جرثقیلهای تهران بالا برود. این روزها در هر کوچه و خیابان شهر یک کارگاه ساختمانی هست و به راحتی میتوان از هر گوشهای یک جرثقیل بلند پیدا کرد.
«برای خیلیها روز ۲۵ بهمن ۸۹ روز حیات دوباره جنبش سبز بود، جوانان، زنان و مردان زیادی هستند که صدایشان به جایی نمیرسد و هرگز دیده نمیشوند اما آنها به کشورشان علاقه دارند به خاکشان، فرهنگشان. آنها همانهایی هستند که عرق ملی دارند و از همان مردان و زنانی هستند که هشت سال در برابر عراق جنگیدند و اکنون خود را مستحق یک زندگی بهتر میدانند و «خرابکار»هم نیستند.»
اکبر روی کلمه خرابکار چند بار تاکید میکند و ادامه می دهد :«حکومت باید به حرف ما گوش دهد.»
اما او تجربه خوبی از حرف گوش کردن حکومت نداشت، تمام حواسش روی اقدامی که باید انجام میداد متمرکز شده بود، بالارفتن از جرثقیل و اینکه چطور بتواند دقایق بیشتری آن بالا دوام بیاورد. ظاهرا از نظر روحی آمادگی داشت. سه روز به دوشنبه ۲۵ بهمن ۸۹ مانده بود اما هنوز نتوانسته بود جرثقیل مورد نظرش را پیدا کند در اینترنت جسجو کرد و تا حدودی با ساختار آنها و اینکه چطور باید از آنها بالا رفت آشنا شد. هرگز در عمرش پا روی پلههای یک جرثقیل نگذاشته بود.
وقت تنگ بود چند جایی را شناسایی کرد بود، تقاطع خیابان مطهری، قائم مقام، بازار تهران روبروی دادستانی، خیابان پلیس که نزدیک محله خودشان در نظام آبادبود.
اما به نظرش جرثقیل تقاطع خیابان شریعتی – بهشتی مزیتهای بیشتری داشت. نزدیک دادگاه انقلاب است و چند پادگان ارتش در اطراف آن قراردارد و یکی از مسیرهای اصلی ورودی شرق به مرکز تهران است و به راحتی میتوان توجه مردم از گروههای مختلف اجتماعی را به آن جلب کرد. شناسایی محل از نزدیک و لمس پایههای جرثقیل با دستهای جوان و پر زورش قدم بعدی بود.
«جرثقیل» این روزها در گوشه حیاط کوچک بند ۳۵۰ با معدود وزنههای آهنی موجود ورزش میکند. به قول ورزشکارها بدن رو فرمی دارد. روزی یک ساعت با آن آهنهای سرد ور میرود. از قبل هم تمرین میکرده پیش از دستگیری. اگر کسی غیر از او بود شاید نمیتوانست به راحتی پلههای نردبام جرثقیل را در آن سرمای صبح زود بهمن ماه تهران بالا برود.
کوله پشتیاش را با چند قوطی تن ماهی، نان و لباس گرم و آب پر میکند. بلند پروازی زیادی داشت. با خودش گفته بود شاید بتواند یکی دو روزی آن بالا بماند. الان که به آن روزها برمی گردد قبول دارد که خیلی ساده انگارانه مسائل را بررسی کرده بود .دست کم درباره دو روز ماندنش آن بالا. چند متری پارچه سبز و پرچم ایران با یک علامت سوال بزرگ در وسط رنگ سفیدش.
روز ۲۴ بهمن چند دقیقهای با نگهبان جرثقیل حرف میزند و چگونگی ورود و خروج کارگران محوطه و نگهبان و راننده را زیر نظر میگیرد، حتی به این هم فکر کرده بود که شاید بتواند آن بالا خود را از دکل افقی جرثقیل حلق آویز کند و مدتی از آن بالا معلق در هوا به سرزمین مادریاش خیره شود، تا او را پایین بکشند، آن وقت خیلیها صدایش را خواهند شنید به ویژه آنهایی که باید پیش از این میشنیدند اما نخواستند و خود را به نشنیدن زدند.
عکس خودش و پسرش امیر حسین ۱۰ ساله را هم با خودش برداشته بود. عکسهایی بزرگ که میخواست آن بالا به همه نشان دهد. از او میپرسم چرا این عکسها را با خود برده بودی که میگوید: «میخواستم زود شناسایی شوم. بیخودی و گمنام از بین نروم. با هیچکس هم از برنامهاش صحبت نکرد احساس میکرد شاید مانعش شوند.»
شب را در خانه پدرش در گلبرگ غربی میماند. صبح زود با کوله پشتی پر از ابزار کارش از خیابان سبلان شمالی به طرف چهارراه قصر میرود. از یک داروخانه شبانه روزی تعدادی قرص ضدتهوع، ضد استرس و ضدگرفتگی عضله میخرد، آن بالا به آنها نیاز داشت لابد.
هوا گرگ و میش بود و سرد. کارگران محوطه مترو و کارگاه ساختمانی در اتاقهایشان خواب صبحگاهی را در چشمهایشان مزه مزه میکردند، فقط نگهبان بیدار بود. حدود یک ساعتی در آن حوالی کمین میکند و منتظر میشود تا نگهبان از اتاقک بیرون آمده و به طرف غربی خیابان بهشتی قدم میزند. اکبر از این فرصت استفاده کرد و از قسمت شرقی خیابان بهشتی وارد محوطه کارگاه میشود.
با چند گام بلند خود را به جرثقیل رساند. دستش که با نردبام فلزی سرد جرثقیل تماس گرفت به تنش لرزه افتاد به سختی توانست جلوی لرزش دست وپایش رابگیرد در ذهنش سوالی نقش بست برود بالا یا برگردد؟ او اینجا چه میکرد؟ چرا او؟ این بار با دفعه پیش متفاوت بود و بیشتر سختی خواهد کشید؟ البته اگر شانس میآورد و اصلا زنده میماند…
دودل شده بود ، بالای سرش را که نگاه کرد، جلوی چشمهایش سیاهی رفت پلهها زیاد بود و بعید بود بتواند تا آن بالا خودش را برساند. ممکن بود بیفتد قبل از اینکه به آن بالا برسد. با خود فکر میکرد مرگش حتمی است و رسانه ها خواهند نوشت که اقدام یک جوان مایوس و سرخورده از زندگی که دست به خودکشی زده است. از این اتفاقات در شهر بزرگی مثل تهران زیاد میافتد. تازه اگر خوش شانس بود میتوانست به عنوان یکی از تیترهای صفحه حوادث یک روزنامه خبرش درج شود. خودکشی از ارتفاع ۳۵ متری و از بالای یک جرثقیل.
با همه این افکار که در لحظهای از ذهنش گذشت بر خودش مسلط شد، باید زود بالا میرفت پلهها را یکی دوتا یکی بالا میرفت تا به محل استقرار راننده جرثقیل برسد. سه چهار مرتبهای نفس تازه کرد، حالا سرما را دو چندان حس میکرد. برای نخستین بار در زندگیاش چنین حسی داشت، هیجان زیاد. صدای ضربان قلبش را میشنید.
تا خودش را به انتهای دکل افقی جرثقیل برساند، به نظر چند ساعتی طول کشید، ساعتش را نگاه کرد، هنوز شش صبح بود و کسی متوجه او در آن بالا نشده بود. زیر پایش را نگاه کرد سرش گیج رفت. همین چند لحظه پیش بالا را که نگاه میکرد چشمهایش سیاهی میرفت و حالا که پایین را نگاه میکرد. زندگی چقدر بالا و پایین دارد وگاه غریب.
پارچه سبز را که دو متری عرض داشت از روی شانههایش آویزان کرد و یک سر بند سبز هم روی پیشانیاش بست. چراغ راهنمایی زیر پایش مرتب قرمز و سبز میشد. خیابان هنوز جنب و جوش صبحگاهی خود را از سر نگرفته بود. اولین کسی که متوجه او شد همان مامور راهنمایی و رانندگی بود که به سختی با یک چراغ رانندگان خودروها را وادار به رعایت قانون میکرد، تا حالا به این موضوع توجه نکرده بود چرا سر هر چهار راهی از شهر با وجود چراغهای راهنمایی این همه مامور و پلیس میایستد. کدامیک کامل کننده کار دیگری است؟
سر و صدای آن مامور، کارگران مترو و نگهبان جرثقیل را متوجه او میکند. آنها هم شروع به داد و فریاد میکنند. نزدیک به هفت و بیست دقیقه است که یک ماشین آتش نشانی و اورژانس آژیرکشان خود را به زیر جرثقیل میرسانند. در این مدت بیاعتنا به آنچه که زیر پایش در جریان بود تا آنجا که توانسته بود پارچههای سبز و دیگر پارچههایی را که با خود داشت به بند فولادی جرثقیل گره زده بود.
از آن بالا مردم ریز و کوچک به نظر میرسیدند همه حواسشان به آن بالا بود و او را به هم نشان میدادند چند نفری با موبایلهایشان عکس میگرفتند، تعدادی برایش دست تکان میدادند و سوت میکشیدند. صدای بوق ممتد ماشینها خواب مردم منطقه را آشفته کرده بود. لبخند میزد و با خودش میگفت تا اینجا که خوب پیش رفته است.
نیروهای پلیس کم کم خود را رساندند. حالا دیگر ترافیک شدید شده بود. ماموران پلیس باتوم به دست مردم را دنبال میکردند اما آنها دوباره گوشه دیگری جمع میشدند. از پنجرههای ساختمانهای اطراف مردم هاج و واج نگاهش میکردند.
حدود هشت صبح راننده جرثقیل با روشن کردن آن جهت قرار گرفتن جرثقیل را از حالت غربی –شرقی که بر فراز یکی از پادگانهای ارتش بود به وضعیت شمالی و جنوبی منتقل کرد. حالا بالای ساختمانهای مسکونی بود اما همچنان تا نزدیکترین پشت بام خیلی فاصله داشت.
از آن بالا محوطه پادگان ارتش به خوبی دیده میشد، مراسم صبحگاه بود وسربازان رژه میرفتند آنها هم متوجه او شده بودند. صدای طبل بزرگ زیر پای چپ با نگاههایی که جرثقیل و پارچههای سبز را رصد میکردند، همخوانی نداشت. سربازها هم برایش دست تکان میدادند و سوت میکشیدند.
اکبر امینی آن بالا هنوز از میزان سر و صدایی که بالا رفتنش از جرثقیل درست کرده بود آگاهی نداشت. او در آن لحظه یکی از خبرهای داغ سایتهای خبری ایران شده بود آن هم در صبحی که بعد از ظهرش آبستن حوادث مهمی بود.
روز دوشنبه برای زندانیان بند ۳۵۰ روز ملاقات با خانواده هاست، آنهایی که در گروه اول ملاقات بودند با این خبر برگشتند که یک جوان خودش را به بالای جرثقیل رسانده و با در دست داشتن نماد سبز کلید راه پیمایی بعد از ظهر را زده است. تا ظهر آن روز مهمترین خبر برای ما کسی بود که از جرثقیل بالا رفته است. شایعات زیاد بود هر کس که از ملاقات بر میگشت خبر داغی میآورد، تا آن لحظه خیلیها صدای اکبر را شنیده بودند.
او اما از آن بالا فقط نگاه میکرد و گاهی لبخندی میزد. وقتی از اکبر پرسیدم چه زمانی احساس کردی خبر بالارفتنات از جرثقیل منتشر شده، با غرور خاصی میگوید: «از وضع مردم و درگیری ماموران پلیس با آنها و اینکه هر لحظه تعداد هر دو دسته بیشتر میشد. دیگر تمام حواسم به این بود که بیشتر آن بالا بمانم.»
پشت بام ساختمان قرمز رنگی که بلندترین ساختمان و نزدیکترین آنها به جرثقیل بود پر شد از ماموران پلیس، نیروهای امنیتی و لباس شخصیها. چند نفری از آنها از ماجرا فیلمبرداری میکردند. بینظمی در رفتارشان به خوبی دیده میشد. لباس شخصیها تهدیدش میکردند که میکشیمت. بعضی تشویقش میکردند که اگر جرات دارد خودش را پرت کند و ماموران پلیس بلندگو به دست از او میخواستند که پایین بیاید و مشکلش را بگوید تا آنها کمکش کنند. جواب داد که فقط با چند تا از مسوولان حاضر به گفتگو است.
یک بالابر دیگر آوردند، آن هم کوتاه بود هر چند از قبلی بلندتر بود در فاصله پنج شش متری جرثقیل متوقف شد. کسی به اسم سردار مصطفینژاد از فرماندهان نیروی انتظامی داخل آن بود. همزمان یک تکاور نیروهای ویژه پلیس هم از همان راهی که اکبر آمده بود خود را به او نزدیک کرده بود، با نزدیک شدن آن تکاور او خودش را از جرثقیل آویزان و تهدید کرد اگر نزدیک شوند خودش را پرت میکند. مصطفینژاد از او خواست که پایین بیاید و حرف بزند. اکبر گفت: «وقتی او را شکنجه میکردند او کجا بود تا حرفهایش را بشنود.»
آن فرمانده پلیس تلاش کرد با چرب زبانی اکبر را پایین ببرد قول داد که او را به دفترش ببرد و از او حمایت کند. اما با عقب نشینی مامور ویژه از دکل افقی جرثقیل و پایین رفتن بالابر دوم برای مدتی صحنه آرام شد.
چند دقیقه بعد یک هلی کوپتر به بالای جرثقیل آمد و از آن بالا شروع به فیلمبرداری کرد. با آمدن هلی کوپتر به بالای جرثقیل صدای سوت و کف مردم بلندتر شد، پلیس هم شروع به زد و خورد بامردم کرد. موتور سوارها و لباس شخصیها و پلیس بین مردم و ردیف ماشینهایی که در خیابان در ترافیک سنگین صبحگاهی گرفتار شده بودند، میدویدند و مردم را دنبال میکردند. «شعار مرگ بر دیکتاتور چه با موتور چه با شتر» را از آن بالا به خوبی میشنید.
ساعت نزدیک نه بود و حالا مادرش در میان ماموران پلیس بود و گریه میکرد. یکی از ماموران پلیس جلوی مادرش او را تهدید کرد که با تک تیر انداز میزنندش. اکبر بلافاصله طنابی را که از قبل با خود داشت ابتدا به دور گردن و سپس به بدنه جرثقیل محکم گره زد تا اگر او را با گلوله زدند برای مدتی در هوا معلق بماند.
مادرش بر پشت بام ساختمان مقابل از حال رفت و آنها او را به یکی از آپارتمانهای آن ساختمان بردند. بالابر سوم به همراه یک مامور آتش نشانی و مامور پلیس خود را به چرثقیل رساند. تکاور پلیسی هم که روی دکل جرثقیل بود خودش را به اکبر نزدیکتر کرد. تعدادی از نیروهای پلیس هم روی پشت بامهای اطراف چند تشک بادی را پهن کردند که اگر از آن بالا افتاد، روی آنها بیفتد.
اما نتوانستند آن تشکها را پر از هوا کنند و به ناچار چند نفری از آنها گوشهای از تشک را گرفته بودند و اکبر را تشویق میکردند که اگر قصد پریدن دارد روی یکی از آنها بپرد. حالا اکبر بین جرثقیل و بالابرگرفتار شده بود پاهایش در دستان مامور آتش نشانی و پلیس بود و تکاور بالای سرش هم با پوتینش بر انگشتانش ضربه میزد تا بدنه جرثقیل را رها کند. هر طور بود در یک کشمکش چند دقیقهای او را به داخل بالابر انداختند و دستهایش را بستند. بالابر آنها را روی پشت بام همان ساختمان قرمز رنگ پیاده کرد، هر کس روی پشت بام بود به او لگد میزد، مشتی رها میکرد و فحش و ناسزا میگفت. به نظر میرسید بینشان اختلاف افتاده که چه کسی خود را صاحب او میداند. هر کدام او را به طرف خود میکشید. عدهای هم شعار مرگ بر منافق میدادند. حالا هر تکه از لباسها و پارچه سبزش در دست یکی بود.
راه پلههای ساختمان پر بود از نیروهای پلیس و لباس شخصیهای باتوم و بیسیم به دست تا او را به آپارتمانی در همان ساختمان برسانند، حسابی مشت و مالش دادند. زن صاحبخانه را بیرون فرستادند و همان جا شروع به بازجویی کردند. لباسهایش پاره بود و از صورتش خون جاری. پس از چند دقیقه گفتند باید خودش را برای مصاحبه تلویزیونی آماده کند. برایش لباس آوردند.
همهشان عجله داشتند تا هر جور شده تصویر و مصاحبه تلویزیونی او را بر شبکههای خبری خود بفرستند ومانع از موج خبری اقدام او شوند. تا چند ساعت دیگر مردم برای تظاهرات به خیابانها میآمدند.
همان سردار مصطفینژاد قبل از فیلمبرداری با اکبر صحبت کرد که باید درباره جریان فتنه و اینکه او را اجیر کردهاند و پول گرفته تا این کار را انجام دهد حرف بزند. همین طور باید در مصاحبه چند باری از یک کشور خارجی که پول به او داده هم نام ببرد. او تاکید کرد که حتما در حرفهایش باید اسم آمریکا و اسرائیل را هم ببرد.
تهدیدش کردند تا همین جا هم که زنده مانده شانس آورده و رافت نظام اسلامی و نیروهای پلیس مانع کشته شدنش شده است. جرمش این است که از منافقین خط گرفته و اگر اعتراف نکند اعدام میشود. موقع فیلمبرداری، اکبر اما هیچ پاسخی به سوالهای آنها نداد و همان دلیلهای خودش را آورد، اینکه میخواسته صدای اعتراضش را کسی بشنود. آنها رو به او گفتند حرفهایت به درد ما نمیخورد و به پلیس امنیت منتقل کردندش.
در پلیس امنیت باز هم کتک خورد و تهدید و ناسزا شنید در آنجا از او میپرسیدند آیا مشکل روحی دارد؟ آیا معتاد است؟ و سوالهایی از این دست که همه ضبط میشد، اما بازهم اکبر همان حرفهای خودش را میزد.
***
حالا اکبر امینی صدایش به گوش خیلیها رسیده بود. شب تلویزیون ناچار شد خبر بالارفتن یک جوان از جرثقیل را بخواند، جوانی که بنا به گفته فرمانده پلیس مشکل روحی روانی داشته است. آنها تصویرش را هم نشان دادند.
آن روز حدود یک میلیون نفر به خیابانهای ایران آمدند و جنبش سبز بار دیگر قدرتش را نشان داد. جوانهایی که در همان روز دستگیر شدند و حالا در بند ۳۵۰ هستند میگویند وقتی شنیدند یک نفر با پرچم سبز به بالای یک جرثقیل رفته ما هم تشویق شدیم که به خیابانها بیاییم…
--
سبز مي مانيم، تا هميشه
همراه شو عزیز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر