Sent to you by Protester via Google Reader:
یکی از همین شبها بود، جایی بودم که قراری نبود سیاست باشد و جنبش سبز باشد و عاشورای ۸۸ هم ... اما و اما انگار که این زخم به پهنای تمام این زمین است، از آن فراری نیست. ناگهان سر سخن گشوده شد، بدون هیچ مقدمهای، بدون هیچ آمادگی یا ضروریتی. یکی آنجا بود که «داستان» داشت، یک داستان تلخ، تلختر از زهرمار؛
«امیرارشد اصلن سیاسی نبود. یه پسر خوشتیپ خشگل عاشق زندگی بود. کلی فیلم از خودش و دوستدخترش گرفته بود. لامصب تیپی داشت، مهینفر جونش رو میداد واسه این پسر. این رو اصلن یه جور دیگهای دوست داشت. من یه عمر با امیرارشد عوضی زندگی کردم. یه عمر زیر دست خودم بزرگ شد، اصلن سیاسی نبود. فیلم ندا، امیرارشد رو از این رو به اون رو کرد. من اولین بار، تو لبتاپ اون، فیلم ندا رو دیدم. خیلی بد بود، جلوی چشمای امیرارشد رو خون گرفته بود. عوضش کرد، تکونش داد. هر روز میگفت باید انتقام ندا رو بگیرم. یه روز نبود بهش فکر نکنه. میگفت، [فلانی]، اینا نباید از یاد برن، خونشون هدر بره، فراموششون کنیم. تا روز آخر عکس لبتاپش ندا بود. از اون به بعد همهی تظاهراتها رو میرفت. تکتکشون. خبرا رو دنبال میکرد، شعار مینوشت. چند بار بهش گفتم، دست بر دار! اینا رحم ندارن، گیر میافتی، خودت که هیچی، مهینفر رو بیچاره میکنی. میدونی که چهقدر دوست داره، میمیره بدون تو. میگفت مادر ندا هم دوستش داشت. دستبند سبزش رو دیگه وا نکرد تا آخرش. دیگه نشد اون پسر شاد و پرامید و پر از زندگی قبلش.
رفتیم با داداش امیرارشد در سازمان. مهینفر رو بچهها یه گوشی داده بودن دستش که امیرارشد یه چیزیش شده. اومد پایین. دوباره همون داستان تصادف اما مگه میشد به مهینفر بگی چی سر بچهاش اومده. جون آدم به لبش میرسه. دو ساعت دور تهران گشتیم و گشتیم اما نگفتیم. تا آخرش گفتم که برای گرفتن طول درمون بردنش پزشک قانونی. تا گفتم پزشک قانونی، گفت امیرارشدم مرده، [فلانی]؟ نه من چیزی گفتم، نه پسرش. کی میتونست بگه آره؟ میهنفر ... [راوی به گریه افتاد] چند بار از حال رفت، چند بار بیهوش شد. بردیمش بیمارستان سرم بزنه. میگفت من فقط میخوام ببینمش. نمیذاشتن.
تماشا شروع شد؛ مصاحبه نکنید، بگید اون نبوده که رفته زیر ماشین، بگید تصادف کرده، سر و صدا نکنید، کسی نیاد و بره خونهتون، حجله نزنید، اعلامیه چاپ نکنید، مجلس نگیرید، جون اون یکی پسرتون رو اگه دوست دارید، هیچی نگید. ماشین گذاشتن سر کوچهشون. جنازه رو هم نمیدادن. گفتن، خودمون چالش میکنیم، اصلن فراموش کنید، یه پسری داشتید. یه چند تا تو سازمان رابط پیدا شدن. گفتن، اینا میخوان چیکار کنن؟ گفتیم، هیچی، فقط جنازه رو میخوان، همین. فقط میخوان دفنش کنن، همین. گفتن به شرط چیزایی که گفتیم، باشه. چهل روز تمام، رفتیم جلوی کهریزک، میگفتن برید فردا بیاید، امروز نمیشه یا اینجا نیست یا اصلن دفنش کردن. چهل روز هر روز، تا یه بعدازظهری زنگ زدن، گفتن داریم میبریمش بهشتزهرا، فقط پدر و مادر و داداشش با چند تا فامیل درجهی یک بیان. نه مداحی، نه روضه، نه سر و صدا. فقط خاکش میکنید. به هر کی میتونستیم، زنگ زدیم. یه ۱۵۰ نفری تو همون یک ساعت اومدن. همه کارا شده بود، قبر آماده بود، جنازه شسته شده بود، فقط و فقط خاک کردنش مونده بود. همهی جمعیت هم محاصره کرده بودن. بیصدا و آروم آروم همه اشک میریختن، نباید هیچ صدایی ازمون بلند میشد. همه چی از وقتی زنگ زدن تا خاکش کردن، تو دو ساعت تموم شد.
وسطای بهمن بود، یکی از این قطعههای جدید که خیلی از بینام و نشونا رو اونجا دفن کردن. ایرج و مهینفر، به اندازهی ۳۰ سال پیر شدن، پیر...»
حتا یک نفر هم یه کلمه نگفت. هر کسی آنجا بود اشک میریخت، انگار این جمع بیربط با هم که نسبتی با سیاست هم نداشتند، آن شب تنها و تنها جمع شده بودند که از «امیرارشد تاجمیر» بشنوند و برایش چشمها تر شود. این شبها، شبهای آنهاست، شب کسانی که ششم دی ماه ۸۸ به خیابان رفتند و دیگر برنگشتند.
Things you can do from here:
- Subscribe to سرخ سبز using Google Reader
- Get started using Google Reader to easily keep up with all your favorite sites
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر