۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

نامه خنده ناک پسر خزعلي به جنتي

حاجی  آقای جنتی؛ آیا به روز جزا ایمان دارید؟

من را خوب می شناسید، من هم شما را بهتر از خودتان می شناسم، شما رفیق گرمابه و گلستان پدرم بودید، از سوادتان نمی دانم، اما مطمئنم اگریک برگه سئوالات آزمون نامزد های خبرگان را پر کنید، نمره قبولی – حتی ناپلئونی – نخواهید آورد، اما از دینتان خوب می دانم، از دوران قبل از انقلاب و زوزه شغالها بگذریم، از تضرع شما نزد ساواکی ها که موجب خجلت وسرافکنندگی فرزندتان در زندان شده بود هم می گذریم، بگذارید از دوران شورای نگهبان که در خانه ی سازمانی پشت شورا مشترک زندگی می کردیم یادی کنم، شما بودید و همسرتان، پیرزن و پیرمرد، یا به قول امروزه ها مادام مسیو! ما بودیم و هفت سر عائله!.   سالن آفتابگیر جنوبی و اتاق بزرگ جنوبی آن – به قول فرنگی ها مستر بدروم – در اختیار شما بود، قسمت کوچک زائده شمالی ( ال) سالن با تخته نوپان جدا شده بود و ما به عنوان پذیرایی از آن استفاده می کردیم.  اتاق های شمالی بالا هم در اختیار ما بود، در این زندگی مشترک از جیک و پیک هم خبر داشتیم.
من نوجوان بودم و اکثر آن سالها را در جبهه گذراندم، حسین ما که شهید شده بود و حسین شما هم در خانه تیمی نفاق کشته شده بود، اما علی و محمد شما در سنی بودند که می توانستند فرمانده لشگر باشند، هر روز برای علی پستی دست و پا می کردید، یادم می آید که وزیر ارشاد از تحمیل شما می نالید! بعد استانداری خراسان را دست و پا کردید و آن فضاحت ببار آمد!  در انتخابات نهم شما احمدی نژادی شدید و احتیاطاً علی آقا مسئول استانهای ستاد هاشمی شد، اما شگفت اینکه بعد از انتخابات خط عوض کرد و معاون وزیر کشور احمدی نژاد شد! حالا هم که در کویت، اوضاعش کویت است! می بینید، این خط و خط بازی فقط برای پست و مقام و قدرت است ! محمد درس نخوانده بود، او را راننده و محافظ مخصوص خود کرده بودید.
بعضی روزها با محافظان اعضای شورا اختلاط می کردم، حرف های آنها شنیدنی بود، به شما لقب حاجی بنزی داده بودند، از بس بنز بیت المال از رده خارج کرده بودید، یک چروکی چیف و یک بنز سفید مدل بالا – آنروزها به بنز عقابی معروف بود – در اختیار شما بود، یک بنز سرمه ای صفر کیلو متر هم از سازمان تبلیغات گرفته بودید که با یک راننده در اختیار سرکارعلیه بود که به خان باجی ها سر بزند!  آنروزها می گفتند شما و آقای صانعی انجمن اسلامی شورای نگهبان هستید. البته دبیر شورا حضرت آیت الله صافی گلپایگانی بود، که تحمل نکرد و شورا را به انجمن اسلامی آن سپرد، ظاهراً بعدها عضو دیگر انجمن هم شورشی شد! اما شما این انجمن یک نفره راادامه داده و خواهید داد، امام زمان(عج) هم ظهور کنند، او را ممیزی خواهید کرد، خدا کند که صلاحیت حضرت را رد نکنید – که می کنید – نمی دانم از نظر شما ولی عصر حجه ابن الحسن المهدی روحی له الفداه التزام عملی دارد یا نه!!
راستی دعوای مرغ و خروس ها یادتان است؟ ما مدتها در خانه مان می خندیدیم، نیازی به مهران مدیری و برره نبود، اصلاً مهران، برره را از الگوی آن سالهای شورای نگهبان دزدیده است و حق کپی رایت آن برای ما محفوظ است، من قفسی ساخته بودم در آن مرغ و خروس نگهداری می کردم، خروسی زیبا با سینه ای ستبر و تاجی برازنده و چند مرغ کاکل زری،  در طایفه مرغان تعدد زوجات حل شده است،  اما خدا نکند پای خروسی به قلمرو خروسی باز شود، جنگ خروسها دیدنی است، اما برای خروس ضعیف تر تاجی نمی ماند، یکروز صبح که برای دانه دادن مرغها رفته بودم، دیدم یک خروس و دو مرغ اضافه شده است، ظاهراً سرکار علیه از اطراف اصفهان آورده بودند، من که جنگ  خروس داخل منزل را تجربه داشتم، از این تجاوز آشکار در روز روشن به حریم مرغان خود سخت آزرده شدم، خصوصاً که خروسی هم در کار بود و ما هم غیرتی!! اما آیین همسایه داری و شرط ادب مانع از ابراز احساسات درونی این نوجوان می شد، با ژستی سخاوتمندانه دانه ها رابا مرغ همسایه غاصب به اشتراک گذاشتم، همان روز جنگ مغلوبه شد و خروس خوش قد و بالای من خروس شما رامنکوب و زمام اختیار قفس را در دست گرفت، محرمانه فی المجلس هر دو مرغ را به عقد دائم خروس خویش درآوردم و در عالم نوجوانی، انگار ارتفاعات بازی دراز یا  شاخ شمیران را فتح کرده ام بادی به غبغب انداخته و وارد خانه شدم، موقع صبحانه قصه را تعریف کردم و مادر و پدر قدری مرا نصیحت کردند. حضرت عباسی والدین من حق بزرگی به گردن شما دارند، وگرنه همان چند سال از دست من دق کرده بودید!! آخر سرکار علیه خروس زبان بسته را از قفس نجات و در باغ شورای نگهبان رها کرد، حال و روز مش جعفر باغبان دیدنی بود، خروس  سرکار علیه گلهایش راخراب می کرد، یا پاله می داد و بذرش را تباه!
از صحنه های دیدنی که از پشت درختان نظاره می کردیم و در عالم بچگی می خندیدیم، وقتی بود که سرکار علیه به مرغ هایش – که به عقد فضولی خروس من درآمده بودند – غذا می داد، اول با تلاشی زائد الوصف مرغ و خروس مرا زیر جعبه میوه می کرد تا غذای مرغان او را نخورند و سپس دانه می ریخت! حق داشت! من که این کار را نمی کردم به این دلیل بود که فکر می کردم نفقه مرغان او هم با خروس من است!! این خنده ها دیری نپایید، بسوزد این حس هوو گری، آخرش این حسادت و رقابت بین الخروسین کار دست ما داد، سرکار علیه تحمل این هم ضرب و شتم خروس را نکرد، آخر تاج خروس بینوا از خون دلمه بسته بود، نمی دانم حکم اعدام خروس را از کدام فقیه عالیقدر گرفته بود، محارب بود یا معاند، یا به حکم قصاص! هر چه بود یکروز دیدیم خروس را سر بریده اند و پشت در آشپزخانه ما قرار داده اند!!! باز به فضای جبهه و جنگ برگشتم، می خواستم انتقام خروس شهیدم را بگیرم که پدر مانع شد و مرا به صبرو – نه استقامتی در کار نبود – فقط صبر دعوت کرد.
یکروز صبح که با لباس زیر خوابیده بودم، چشمان خود را باز کردم و سرکار علیه را بالای سر خود در اتاق مشغول تفحص یافتم، حیا کردم، خود را به خواب زده و چند غلطی در خواب زدم تا نگران از بیدار شدنم اتاق را ترک کند! شاید تعجب کنید که چرا این قصه ها را می گویم، بعد می فهمید
یکروز بیدار شدیم و دیدیم که تمام وسائل کمد فلزی انباری ما وسط انبار است و کمد نیست! دیدم 
کمد در محدوده نورگیر فی مابین – یا همان نقطه صفر مرزی – رفته است، با خود گفتم: لابد کمد پا در آورده یا اجنه چنین کرده اند! پس حتما جن کمد حقیقت دارد! با عجله رفتم و درب کمد را قفل کرده و کلید را برداشتم، خوب جن ها را در کمد محبوس کرده بودم! منتظر ماندم تا صدای جن ها در آید! بعد از ظهر صدای شیون و زاری از خانه همسایه می آمد، نکند جنی در کمد خفه شده باشد؟ این مجلس عزای اجنه است؟ نه، صدای سرکار علیه است، حاجی آقا را علیه من تحریک می کند! و عصر باز پدر گفت: می دانم حق با توست، ورود به منزل ما و رفتن سر کمد انباری خصوصی و خالی کردن آن ، همه خلاف و اشتباه، اما همسایه است، باید سوخت و ساخت! باز هم حاجی آقا برنده و کلید تسلیم شد! باز می گویید این قصه ها برای چیست؟ صبر داشته باشید، من بچه آخوندم، آخرش یک راهی پیدا می کنم تا گریزی به صحرای کربلا بزنم.
بدتر از همه آن موقعی بود که من تنها مانده بودم و خانواده به حج مشرف شده بودند، خوب یک نوجوان دانش آموز تنها چه سرگرمی دارد، یک
 تلویزیون 16 اینچ گروندیک تمام سرگرمی من بود، بعد از ظهر به خانه آمدم، در پذیرایی کوچکی که ذکرش رفت اثری از تلویزیون نبود، لابد دزد به شورای نگهبان زده است! سیم آنتن هم سرجای خود نبود، باز اطلاعات عملیات بازی درآورده – آخر من از دوم دبیرستان جبهه بودم – از پشت بام شروع کردم و سیم آنتن را دنبال کردم، سر سیم مستقیم به مستر بدروم مادام مسیو می رفت، آه از نهادم برآمد، سیم را با شدت کشیدم، بماند که چه شد و چه حکایت ناگفتنی بعدی پیش آمد، هر چه بود اینبار حاجی آقا رسماً و شخصاً وارد کارزار شد، یادش بخیر، چهره حاجی آقا و پلیس خبر کردنش دیدنی بود!  راستی حاجی آقا ؛ امضای مرا روی آن کاغذ پاره کوچک در حضور ماموران نیروی انتظامی حتماً درج در پرونده رد صلاحیت بفرمایید! من که حال کردم، شما را نمی دانم، به غیرت و شهامت کودکی ام می بالم. در حال و هوای کودکی خوب درسی به حاجی آقا دادم! می دانید وقتی مرا برای مجلس رد صلاحیت کردند، هیچ چیزی در پرونده نبود، فقط آقای علیزاده از خجالت سرش راپایین انداخت و آقای کعبی گفت: " آقای جنتی از دست شما سخت عصبانی است، دل او را بدست آور!" و من گفتم: " می دانم کجایش می سوزد"
یادت می آید؟ بیست و هفت سال پیش بود، آنروز به پدر گفتم: " جنتی دین ندارد، به هیچ خدایی معتقد نیست، آخرت را باور ندارد!"  باید می دانستم که روزی برای صلاحیت من می نویسی:" عدم التزام عملی به ولایت فقیه و اسلام"  (  این هم گریز به صحرای کربلا! )  آنروز پدر می گفت: " نه، او یک عالم است، حرمتش را نگهدار و این حرف ها را نزن"  اما وقتی دید پس از آن همه جلسه با آیت الله راستی کاشانی،  آیت الله طاهری خرم آبادی ، شما، پدر و نمایندگان انجمن حجتیه و تنظیم و امضای صورتجلسه، در نماز جمعه قم آن مطالب خلاف واقع و دروغ را گفتید و دربازگشت از قم در برابر اعتراض معظم له فقط عذرخواهی کردید وکاغذی رااز جیب در آوردید و گفتید، قبل از رفتن به نمازجمعه بچه های  ….. این کاغذ را به من دادند و گفتند در نماز بگو! و قول دادید که جبران کنید و هرگز نکردید، بر ایشان میزان دیانت و التزام عملی به اسلام شما آشکار شد، بار بعدی که برای معظم له دینمداری شما ثابت شد در ماجرای مرجعیت بود، و بعد هم که خروج ایشان از شورای نگهبان!
حاجی آقا؛ بر گذشته ها صلوات، این را برای درد دل ننوشتم، می خواستم از آن یک میلیارد مرحمتی حضرت اوباما، که با دست مبارک خادم الحرمین الشریفین الملک عبدالله به سران فتنه داده اند، سهمی هم برای ما در نظر بگیرید، ما که سر فتنه نیستیم، اما بقدر ته کیسه ای هم برای تهان فتنه ما را بس است، باور بفرمایید، پیامبر و اصحاب فقط سه سال در شعب ابیطالب بسر بردند، ما پنج سال است که در شعب ابیطالبیم، بسیار تحقیق کرده ام، فقط شما این اسناد را دیده اید و احتمالاً ملک فهد – اشتباه نکرده ام، ملک فهد بود یا ملک عبد العزیز که هم سن و سال حضرتعالی بود – حتی از شخص ملک عبدالله هم جویا شدم، اظهار بی اطلاعی می کرد. به حرمت همسایگی – که پیامبر آنقدر سفارش فرمود که اصحاب گمان کردند همسایه ارث می برد – یا به آن نان و نمکی که مرغ های ما با هم خوردند، به خون خروس شهیدم، ما را بی خبر نگذارید.
89/5/11  دکتر مهدی خزعلی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر