۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

جنبش‌های مردمی سیاسی نیازی به استفاده از خشونت ندارند

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 


علی علیزاده

 

 
 آیدا قجر ـ شروین نکویی: در ادامه مبحث نقش خشونت و چگونگی آن در جنبش‌های مردمی، تهران ریویو با علی علیزاده استاد دانشگاه مقیم لندن به گفتگو نشسته است. علیزاده بر این باور است که جنبش‌های مردمی سیاسی نیازی به استفاده از خشونت ندارند و هر چند که خشونت در آخرین مرحله انقلاب‌ها در برابر دولت‌ها لازم است؛ اما جنبش سبز هنوز تا رسیدن به آن مرحله فاصله زیادی دارد.
 
 
 
برای پرداختن به مساله «خشونت» در ایران بهتر آن است که ماهیت سه دست‌اندرکار آن: حاکمیت، بدنه جنبش‌سبز و فرهنگ جامعه را بررسی کنیم؛ از نظر شما خشونت بخشی از ماهیت حکومت ایران است یا از آن به عنوان ابزاری برای حکمرانی استفاده می‌کند؟
 
از ظاهر امر این طور بر می آید که در میان نظریه پردازان ایرانی اتفاق نظری بر سر مسئله خشونت وجود دارد؛ اول این که تصور می شود اعمال خشونت فقط مختص حکومت‌های تمامیت‌خواه و استبدادی است. دوم این که خشونت با فرایند انقلابی گره خورده و محصول ناگزیر طغیان توده‌ها است. بنابراین تصور می‌شود که راه برونرفت از بازتولید چرخه خشونت، تأکید مداوم بر تقدم پرهیز از خشونت حتی به قیمت تعطیل کردن سیاست مردمی است به طوریکه گفتار غالب این نظریه‌پردازان کاملا بر اساس خوانشی محافظه‌کارانه از سیاست پایه‌گذاری شده است، به این معنی که حکومت به شکل کلی محل منازعه نیست و حق حکومت در ایجاد نظم عمومی و اجتماعی مشروع دانسته می‌شود. در باطن، چنین نگرشی متضمن به رسمیت دانستن حق انحصاری حکومت در اعمال خشونت است. با این حال واقعیت این است که ذات هر حکومتی با خشونت یک رابطه درونی و ارگانیک دارد و فقط میزان این خشونت، چگونگی استفاده از آن و نحوه‌ی علنی کردن (یا پوشاندن) آن در عرصه عمومی در حکومت‌های مختلف، متفاوت است.
 
خشونت هم در نحوه شکل‌گیری اولیه یک حکومت و هم در تداوم حفظ و نگهداری قدرت آن حکومت نقش اساسی دارد. نه هیچ حکومتی در تاریخ بدون سرکوب اقلیت‌ها و اقوام و جنگ داخلی یا خارجی شکل گرفته و نه امروز حکومتی داریم که خود را از پلیس و ارتش و زندان و نیروهای اطلاعاتی بی‌نیاز بداند.
خشونتی که از طرف دولت ایران اعمال می‌شود دو گونه است؛ یکی خشونتی که در ادامه و از جنس نبرد هژمونیک یا غلبه پس از انقلاب 57 است این در حالیست که در انقلاب ایران، خشونت اصلی خشونت انقلاب نبود بلکه خشونت این نبرد هژمونیک و در‌ واقع خشونت نهفته در شکل‌گیری اولیه حکومتی به اسم جمهوری اسلامی به عنوان مولودی خاص و نه لزوماً محصول طبیعی و یا اجتناب‌ناپذیر انقلاب 57 بود که در‌واقع ابتدا از طرف طرفداران اقای خمینی اعمال شد.و این یعنی پایان انقلاب به معنی حضور و دخالت بی‌واسطه مردم در سرنوشت سیاسی خود، تبدیل مردم به توده‌های فرمانبر از گروه پیروز این نبرد و کانالیزه کردن انرژی‌های این مردمان توده شده در پروسه دولت سازی. این وجهه از روند خشونت تا به امروز هیچ‌گاه متوقف نشده است و برای همین در تمامی این سال‌ها از همان توجیه در خطر بودن اصل انقلاب استفاده کرده است و حتی امروز هم پس از سی و دو سال از استقرار حکومت، مخالفان را نه مخالفان حکومت که ضد انقلاب می خواند. در مرحله اول خشونت اعمال شده بر ضد اقوام کرد و بلوچ و ترکمن از سال 58، بعد حذف فیزیکی گروه‌های مارکسیستی و مجاهدین و طرفداران بنی صدر به صورت علنی در خرداد 60؛ سپس حذف نهضت آزادی و نیروهای مستقل از صحنه سیاسی؛ و پس از آن قتل عام تابستان 67 که ابتدا قرار بود از انظار عمومی پنهان بماند ولی همزمان حکومت را در خلاء ایدیولوژیک پس از جنگ بیمه کند، پس از آن حذف و حصر آقای منتظری و …
آخرین اپیزود جدی این نبرد را هم در ۲۲ خرداد ۸۸ در بیرون راندن نیروهای موسوم به چپ اسلامی و خط امامی که اصلاح‌طلب خوانده می‌شدند از یک طرف و خشونت عریان در خیابان و پنهان در کهریزک و اوین علیه مردم معترض دیدیم و رسیدیم به امروز.
 
بخش دیگر خشونت حکومت ایران متعلق به ساز و کار ماشین دولتی برای اداره روزمره جامعه و استقرار به اصطلاح نظم اجتماعی است. این بخشی است که ما به عنوان مردم عادی نیز یا به آن حساسیت کافی نشان نداده‌ایم یا در بیشتر موارد همدست و مشوق دولت بوده‌ایم. مثل خشونت عامدانه به نمایش درآمده بر علیه «اراذل و اوباش» در کهریزک در سالهای نخست ریاست جمهوری احمدی نژاد؛ یا خشونت دولتی علیه مهاجران افغان در تمامی این سالها. یا به طور خیلی مشخص در برخورد دولت با به اصطلاح ناهنجاری‌های اجتماعی می‌توان به خشونت اعمال شده بر معتادان به مواد مخدر به ویژه در دهه ۶۰ اشاره کرد که به مرگ هزاران نفر در اردوگاه‌هایی مثل شورآباد منجر شد. در این شکل از اعمال خشونت، دولت به دنبال مرئی و علنی کردن توان خود، یا همچنان که خودشان هم می گویند «نمایش اقتدار» به عنوان ساده‌ترین ولی بدوی و غیر هوشمندانه‌ترین نوع حکمرانی و ایجاد نظم اجتماعی بوده است. از سنگسار و حد زدن در ملا عام تا خشونت روزمره علیه زنان و جوانان در مورد حجاب.
 
با این تعریف؛ شما ایران را در دسته حکومت‌های تمامیت‌خواه معرفی می‌کنید؟
 
با تحلیل کلیت نیروهای فعلی تشکیل‌دهنده حاکمیت، ایران را هنوز نمی‌توان حکومتی توتالیتر خواند. هر چند بخش‌هایی از آن که در دو سال اخیر قدرتمندتر هم شده‌اند چنین خواهش و گرایشی را دارند اما هنوز نتوانسته آن را تحقق ببخشد. در‌ واقع به صورت کنایی ماهیت حکومت ایران را در فاصله‌ بین معنای لاتین این کلمه و ترجمه فارسی آن باید جست. چند دلیل عمده برای عدم تحقق این گرایش تا به امروز می‌توان نام برد. اولا کودتای انتخاباتی شکاف نخبگان باقیمانده در حکومت را عمیق‌تر کرد. منظورم شکاف بین نیروهای به اصطلاح میانه یا راست سنتی با هسته مجری این کودتا است. حذف این نیروها گرچه آشکارا در دستور کار قرار دارد ولی زمان بیشتری میطلبد. دوما هسته مجری این کودتا خود از نیروهایی با ماهیت ناهمگون شکل گرفته که بسته به شرایط، شکاف های درون خود را عمیق و در نتیجه آشکار می‌کنند یا برعکس به اتحاد استراتژیک دست می زنند. سه بخش عمده این هسته عبارتند از سپاه پاسداران به عنوان نیروی نظامی-اقتصادی با گرایش انحصار طلبی در عرصه اقتصاد از طریق اختصاصی سازی که ظاهراً در پی طی کردن کلاسیک پروژه انباشت اولیه سرمایه است. هر چند در عمل در دو سال گذشته ما شاهد تکرار چپاول اقتصادی به معنی انحصار پروژه های بزرگ، خرد کردن آن‌ها و بازگرداندشان به تکنوکراسی موجود بوده ایم. یعنی همان شکل آشنای دلالی خواص در زمان آقای رفسنجانی. دومین بخش این هسته بیت و حلقه نزدیک به رهبری است که به دنبال تبدیل آقای خامنه ای به طور ویژه و جایگاه ولی فقیه به طور کلی به حاکم مطلق است. پروژه ای که در کنار انتصابی کردن تمامی نهاد های چیزی که به اسم نظام خوانده می‌شود مجبور به تقویت پایه‌های مشروعیت دینی خود نیز هست. عملی که از طریق تضعیف بیشتر نهاد نیمه حکومتی شده روحانیت و مرجعیت و همچنین در برسازی نظری حکومت مطلق در امثال آرای مصباح یزدی مشاهده می کنیم. بخش سوم این هسته نیز خود پدیده احمدی نژاد به عنوان یک پوپولیست مدرن درجه یک است. یعنی یک برلوسکونی یا پوتین وطنی. در اینجا پوپولیزم را باید به عنوان ماسکی دید که اتفاقا چهره ای در پشت خود مخفی نکرده، یعنی ظاهر یا نمودی که اصلا چهره یا جوهر خاصی ندارد. هرچند این به معنی بی خطر بودن این پدیده نیست بلکه نشان از قدرت مانور، انعطاف پذیری و توان تلفیق التقاطی تکه‌های ناهمگون بنا به مصلحت قدرت در هویت پویای خویش است. به علت محدودیت‌های احمدی نژاد در نظام حقیقی و حقوقی موجود، ماهیت پدیده احمدی نژاد با سانسور کمتر در شخص مشایی بهتر به چشم میخورد. تحلیل‌های رایج در چند سال اخیر به دام جوهری کردن وجوه ظاهری این پدیده افتاده اند و زمانی ریشه‌دار بودن مهدویت گرایی در جامعه ایران را علت موفقیت این پوپولیزم دانسته اند و به دنبال تحلیل‌های به ظاهر عمیق فرهنگی و زمانی ریشه‌دار بودن عرق ناسیونالستی رفته‌اند. بسط بیشتر این پدیده نیازمند بحثی جداگانه است ولی همین میزان از تفاوت سه گانه برسازنده هسته قدرت پس از خرداد 88 و حتی عدم توافقشان بر سر نحوه و یا سرعت حذف نیروها و نخبگان باقیمانده در قدرت کافی است که از منظر تعاریف فلسفه سیاسی حکومت را توتالیتر نخوانیم. هرچند وجود چنین شکاف هایی در ساختار قدرت به خودی خود به نفع جنبش سبز نیست. به ویژه آنکه در مواقع بحرانی مانند عاشورای 88 یا 25 بهمن در تقابل با جنبش سبز کلیت حاکمیت خود را به عنوان یک امر یکپارچه در می آورد. در‌واقع تضاد های درونی خود را به طور موقت به تعلیق درمی آورد. میتوان گفت این شکاف ها گرچه از منظر قدرت واقعی است ولی از منظر مردم به مثابه امری سیاسی واقعی و قابل دیدن نیست.
 
در بحث خشونت، دو بازیگر اصلی دیگر غیر از حکومت وجود دارد؛ بدنه جنبش سبز و ساختار فرهنگی جامعه، نظر شما در مورد ماهیت جنبش سبز چیست؟
 
اولا، جنبش های مردمی سیاسی بر اساس ماهیت خود نه تنها نیازی به استفاده از خشونت ندارند بلکه به طور خود انگیخته و بدون نیاز به توصیه‌های اخلاقی به اصطلاح نخبگان خود خوانده از خشونت پرهیز می کنند. وقتی مردم دست خالی و تا به حال هیچ انگاشته شده برای بیان خواسته‌ها و نارضایتی های خود در کنار هم قرار می گیرند، نوع جدیدی از قدرت را تجربه می‌کنند که تا به حال برای آنان شناخته شده نبوده، یعنی تجربه قدرت مردم که به صورت جوهری متفاوت از قدرت هر گونه حاکمیت است. این تجربه خودآگاه است یعنی همزمان به این تفاوت جوهری آگاه است و می‌داند که قدرتش مثل قدرت حاکم نه از داشتن نیروی نظامی و پلیس می‌آید و نه از تسلط بر ماشین دولتی و ماشین ایدیولوژیک، بلکه قدرتش در همین نمایش با هم بودن و نماینده بی‌واسطه خود بودن در عرصه سیاسی است. اینگونه نمایش قدرت و توان مردم در بازنمایی سیاسی خود بدون نیاز به وکیل و واسطه، همزمان ادعای هرگونه حاکمیتی درداشتن حق انحصاری نمایندگی سیاسی مردم را رسوا می کند. از آنجایی که حتی حاکمان مستبد هم در ظاهر منبع مشروعیت خود را مردم میدانند، این حضور بی‌واسطه مردم این مشروعیت ظاهری را به چالش می کشد. از طرف دیگر تمامی حاکمیت ها این باور عام را دامن میزنند که در غیاب حاکم، در خلاء قانونی که حاکم وضع می کند ودر نبودن مجری این قانون یعنی پلیس، جامعه به هرج و مرج کشیده می شود. اتفاقا توان مردم در ایجاد نظمی اجتماعی به مراتب مستحکم تر از نظم از بالا اعمال شده حاکمان، رسوا کننده این بخش از ادعای حاکمان نیز هست.
 
بگذارید مثالی بزنم. مثلا در روز بیست و پنج خرداد 88 مردم با خواست ظاهری بازشماری آرا و احتمالاً خواست باطنی برقراری دموکراسی شکلی و پارلمانی به صحنه می آیند. اما تجربه این روز فراتر از تمامی چنین خواسته هایی می‌رود چون اولاً مردم قدرت خود را با ناباوری کشف و تجربه می کنند. ثانیا با نمایش مردم واقعی و خود انگیخته در برابر توده های از بالا سازماندهی شده توسط حاکمیت در تمامی این سالها، مشروعیت ظاهری حاکمیت یک‌سره زیر سؤال میرود . ثالثاً، در حالیکه با اعمال تمامی قوانین و دوربین های مدار بسته و پلیس و جریمه و غیره، حاکمیت توان برقراری نظم حتی در حیطه ترافیک شهری را هم ندارد، سه میلیون نفر در اولین تجربه خود از این نوع، بدون هیچ گونه خشونت یا هرج و مرجی عرصه عمومی را برای ساعت‌ها از انحصار غاصبانه حاکمیت آزاد می کنند. مشابه چنین تجربه‌ای را در میدان التحریر قاهره هم میبینیم که در آن نه فقط هرج و مرج مشاهده نمیشود بلکه به رغم غیاب حاکم و حتی غیاب موقتی سلسله مراتب اجتماعی، نظمی بی سابقه بر روایط اجتماعی انقلابیون حاکم است. از منظر حاکمیت ها اما چنین نمایشی، به رغم دست خالی بودن مردم، اعلام جنگی تمام‌عیار است و آنها دیر یا زود بنا به صلب و منعطف بودن و میزان هوشمندی در نحوه سرکوب، حیات خود را در خطر دیده و به آن واکنش نشان می دهند. یک واکنش رایج ایجاد هرج و مرج مصنوعی برای متقاعد کردن بخش‌های هنوز منفعل جامعه به لزوم تداوم حاکمیت حتی نامشروع به جای نبودن هیچ حاکمیتی است. این تلاشی است که مبارک هم در مصر کرد ولی با ایجاد کمیته های انتظامی خود ساخته مردمی در محلات ناکام ماند. در ابعاد کوچک‌تر هم به یاد آتش زدن بانک ها توسط اوباش حکومتی دروقایع بعد از 18 تیر 78 در تهران می افتیم. در مرحله بعد اما حاکمیت ها ماسک‌ها را کنار گذاشته و به منبع مشروعیت واقعی خود یعنی خشونت عریان پناه میبرند. در اتفاقات پس از انتخابات 88 مثلا، به علت گستردگی حضور مردم، حاکمیت ایران از امکان اولی صرفنظر کرد و به رغم مسالمت آمیز بودن تظاهرات های هفته اول، مستقیماً به سراغ امکان دوم یعنی اعمال خشونت عریان رفت که شکل متمرکز آن را در روز 30 خرداد دیدیم.
 
اجازه بدهید که من این را در یک گزاره خلاصه کنم: درمنازعه بین مردم دست خالی که در خیابان‌ها ابراز قدرت سیاسی می‌کنند وهرگونه دولتی که بنا بر ذات خود همیشه مسلح و صاحب انحصاری قوه قهریه است، منبع خشونت همیشه و همواره دولت است. اینجا دو سؤال مطرح می شود. ممکن است بپرسید پس تکلیف خشونت نیرو های خارج از حاکمیت در قالب بمب گذاریها یا کلاً ترور چه می شود باید گفت این نوع عمل اصلاً از حیطه سیاست مردمی مورد اشاره در گزاره بالا خارج است. منظورم این است که دوباره به جای حضور بی‌واسطه مردم در عرصه سیاست عده‌ای خود را نماینده آن‌ها فرض می‌کنند و به اسم نیروهای پیشرو می‌خواهند تفسیر خود از اراده مردم را اعمال کنند. سؤال دیگری که مطرح می‌شود نقش خشونت در انقلاب هاست. به نظر من گره اصلی بحث خشونت برای ما در اینجا نهفته و برخورد انتزاعی با خشونت در این دو سال برای طفره رفتن از واکاوی انضمامی و عینی این سؤال است.
 
در جنبش سبز حتی خشونت بر ضد اشیا، که تا حد زیادی مشروع است، یعنی آتش زدن یک سطل آشغال یا شکستن شیشه‌های یک ساختمان دولتی که در تظاهرات کشورهای غرب به ظاهر آزاد هم امری عادی تلقی میشود، بسیار کم اتفاق افتاده است. در واقع جنبش سبز از همان اول نیز ضد خشونت بوده است. پس باید پرسید چه چیزی نخبگان جنبش سبز را واداشته که عدم خشونت را نه یکی از خصلت‌های جنبش در کنار خصایل دیگر آن، که ذات اصلی و تعریف کننده جنبش سبز بخوانند و تمامی انرژی نظری خود را به جای فکر کردن به مساله استراتژی، تاکتیک یا حتی شناخت عمیق‌تر دادن از نیرو های دو سو، معطوف واگویی تکراری و بی پایان عدم خشونت کنند. در حالیکه پس از دو سال نه به این عدم خشونت تعینی بخشیده‌اند و نه آن را با شرایط عینی جامعه ایران و اشکال عینی سرکوب حکومت ایران مربوط کرده اند. در‌واقع بسته وارداتی بوده است که انگار در همه زمان ها و مکان ها قرار است به یک شکل استفاده شود. انگار نه انگار که عمل بدون خشونت نوعی مشخص از عمل است و نه انفعال و انتظار و تعطیل کردن کنش سیاسی به دلیل ترس از احتمال خشونت حاکمیتی که جز خشونت راهی برای حکومتداری نمی شناسد.. به نظر من پاسخ انضمامی به این سؤال را باید در خوانش جمعی ما از انقلاب 57 جست. در این خوانش جمعی انقلاب سی سال پیش مابه دلیل استفاده از خشونت به پیروزی رسیده است، با خشونت اعمال شده در اعدام فرماندهان و نخبگان رژیم شاه به انسجام رسیده است و از همان لحظه اول هم تبدیل به استبداد شده است. روایتی که نتیجه‌گیری منطقیش احتمالا تنها بازگذاشتن سیاست ورزی اصلاح طلبانه است.
 
اما به آن روزها که بر میگردیم تا ۱۲ بهمن خشونت جدی را مشاهده نمی‌کنیم بلکه در ده روز آخر است که خشونت برای براندازی کامل ماشین دولتی اعمال می شود .یعنی در زمانی که نیرویی منسجم و غیر قابل انکار به نام مردم از طریق پافشاری و هزینه دادن یکساله بدون استفاده از خشونت عرصه عمومی را از آن خود کرده است، اعتصاب های پنج ماهه ماشین دولتی و عرصه تولید و اقتصاد را فلج کرده و حتی بدنه پایینی نیرو های نظامی و انتظامی هم به این مردم پیوسته اند. یعنی در زمانی که حکومت خود سازمان یافته مردم در عمل شکل گرفته است و حکومت پیشین از منظر محتوایی عملاً از بین رفته ولی بخش‌هایی از حکومت پیشین تنها از طریق مکانیسم زور عریان برای نگاه داشتن فرم نمادین و شکل تهی این حکومت مقاومت می کنند.به صراحت باید گفت که به کار بردن خشونت در این مرحله پایانی امری ناگزیر، مشروع و طبیعی است. ولی همزمان باید بر این گزاره پافشاری کرد که انقلاب ۵۷ یکی از مخملی‌ترین انقلاب‌های جهان است. این که بگوییم از همان فردای انقلاب استبداد بازتولید شده است نیز دروغی تاریخی است. ما حتی تا خرداد ۶۰ هم فضای سیاسی داشتیم که تجربه‌ای جدید و یگانه بود. یعنی به رغم جنگ با عراق و به رغم تمامی تلاش‌های یاران آقای خمینی در انحصار قدرت از طریق ایجاد گروگانگیری مثلا، و واکنش غیر سیاسی گروه‌های مخالف در آغاز فاز ترور یا هدایت مبارزات خلق های به دنبال خود مختاری از فاز سیاسی به نظامی، هنوز در میان مردمی که در کنار دکه‌های روزنامه‌فروشی از گروه‌های مختلف با یکدیگر بحث می‌کردند درگیری مشاهده نمی‌شد. درست است که گرایش بخشی از گروه‌های اسلامی به ایجاد رعب با گسیل کردن نسل اول گروه‌های فشار به تظاهرات زنان در 8 مارس، یعنی تنها چند هفته پس از پیروزی انقلاب، خودش را نشان می‌دهد ولی مجبور به عقب نشینی است. در‌واقع باز تولید استبداد نه محصول انقلاب و به خیابان آمدن مردم که محصول پایان انقلاب، تلاش برای به خانه فرستادن مردم یا همانطور که پیشتر هم گفتم تبدیل کردنشان به توده های قابل بسیج است. اتفاقی که به صورت کنایی از طریق بازگشت به قانون و از طریق نام جمهوری در 12 فروردین 58 کلید می خورد. پروسه‌ای که مشابه آن را در ابعاد کوچک‌تر در میدان التحریر مصر می بینیم. هم ایجاد رعب از طریق به صحنه فرستادن لات‌ها و هم تلاش برای بازگشت به روال معمول از طریق رفراندوم تغییر قانون اساسی.
 
جنبش سبز برای به پیش رفتن نیازمند کنار زدن حجاب ایدئوژلویک مساله خشونت و به طبع آن روبرو شدن با حقیقت انقلاب 57 به عنوان حقیقت نهفته و سرکوب شده ولی برسازنده خود است. جنبش سبز نیازمند بازپس گیری و بازتصاحب انقلاب 57 از روایت دروغین، ریاکارانه و یک‌دست جناح پیروز آن یعنی یاران آقای خمینی از یک طرف و از طرف دیگر روایت به ناگزیر یک سویۀ صدمه دیدگان و ضربه دیدگان 57 است. در روایت جناح پیروز نه نقش عمده اعتصاب های کارگران جایی دارد نه اتحاد نیروهای ملی و مجاهد و مارکسیست و نه از باز و ممکن بودن معنای اسلامی سخن گفته می‌شود که فرسنگ ها دور تر از اسلام شریعت مدار بعدی اجازه می‌داد اقلیت‌های مذهبی و یا حتی خداناباوران هم برای نشان دادن اتحاد سیاسی به صف نماز بایستند. گروه مقابل نیز نه اداره مستقیم بسیاری از کارخانه ها توسط شوراهای کارگری را برای ماه های مداوم پس از انقلاب به یاد می‌آورد نه زلزله ای که تمام روابط و سلسله مراتب اجتماعی را متأثر کرده بود و نابرابری را حتی در نهادهایی مثل مدرسه و خانواده دشوار میکرد.
 
ماحصل مستقیم ترس از انقلاب ۵۷ و هیولاوار کردن این انقلاب، یعنی نقطه اشتراک بیشتر اندیشمندان و روشنفکران ایرانی ، فرهنگی سازی عرصه سیاست به عنوان غیر سیاسی و شاید ضد سیاسی ترین کار در وضعیت موجود و یا پررنگ کردن گفتمان اخلاق به شکلی غیر متعین است.
یعنی در زمانیکه خشونت مستقیما از سوی دولتی وارد می‌شود که هم صاحب ماشین سرکوب گسترده ایست، هم قدرت اقتصادی غیر قابل رقابتی را به علت انحصار منبع عظیمی مثل نفت داراست هم مالک نظام حقوقی است که در آن انحصارها نهادینه می‌شوند، این روشنفکران معتقدند ما باید به دنبال تهذیب نفس باشیم راهی برای غیر سیاسی کردن مردم، آن‌هم در شرایطی که جنبش هنوز زنده است و مردم در مقابل حکومت ایستاده‌اند. در چنین شرایطی گفتن اینکه دیو استبداد در فرهنگ ما ریشه‌ای عمیق دارد و باید از خودمان شروع کنیم و ابتدا فرهنگ سازی کنیم و غیره یعنی هم چشم بستن به کهریزک و خشونت مشخص حکومت در سی خرداد و عاشورا و به تأخیر انداختن کنش سیاسی متعین و هم نادیده گرفتن ریاکارانه توان مردم در با هم فکر کردن در بیست و پنجم خرداد.
 
شما از فرهنگ و تئوری بسیاری از روشنفکران در خصوص فرهنگ سازی نام بردند، به نظر شما رابطه فرهنگ ایران با خشونت چه و چگونه است؟
 
چه در کشورهای مدرن و چه کشورهایی که تاریخشان با استبداد توام بوده است لحظه ای که مردم با دست خالی کنار هم قرار میگیرند و تجربه انسان شدن را به معنی سیاسی میچشند و از منافع شخصی خود میگذرند، رستگاری دیگری را رستگاری خود می‌دانند و چه بسا بر خود تقدم می‌دهند در بازه‌های کوتاه دچار فرهنگ‌سازی می‌شوند که ساختنش از طریق آموزش فرهنگی سال‌ها طول می کشد. .مثلا آن چند هفته‌ای که مردم در میدان التحریر مصر کنار یکدیگر قرار گرفتند و بدون دخالت هیچ دولتی امور خود را سازمان دادند تجربه‌ای عمیق در زمینه برابری مذاهب یا برابری جنسیتی شکل گرفت. در حالیکه محصول حذف هر چه بیشتر مردم از عرصه سیاست در این چند دهه اخیر مصر نفرت تولید کننده خشونت بین اذهاب و بر علیه زنان بود که توسط برخی اسلامگرایان به عنوان بدیل های سیاست ترویج می شد و تلاش‌های فرهنگ سازانه مصلحان مصریرا هم بی اثر می کرد.
نظریه‌های فرهنگ محور معتقدند پیروز نشدن بیش از یک قرن مبارزه برای آزادی و برابری در ایران محصول مولفه‌های چند هزار ساله استبداد در ناخودآگاه جمعی ماست نه انقطاع مبارزه به علت سرکوب داخلی یا دخالت خارجی.از این نظریه‌های فرهنگ-محور باید پرسید که چطور فرهنگ آلمانی می تواند سبعانه ترین شکل ثبت شده خشونت در تاریخ، یعنی نازیسم را رقم زند و بعد بلافاصله پس از جنگ به دموکراسی لیبرال گذر کند؟
 
پادزهر چنین نگاهی که خود روحیه مبارزه را تحلیل می‌برد و منجر به تثبیت استبداد و به طبع آن اثبات گفته خود به صورت عطف به ما سبق می شود، تأکید بر لزوم سیاسی کردن هر چه بیشتر مردم است. و این از طریق یادآوری توان مردم در اداره خلاقانه امور خود و ساماندهی به روابط مابین خود، یعنی جایی که فرهنگ و سیاست اینهمانی اند ممکن می‌شود و با ارجاع دادن به برهه های عینی تاریخی.
تناقض اصلی درونی دو جنبش اصلی دو دهه گذشته، یعنی اصلاحات و جنبش سبز در این است که مردم به شکل بی‌واسطه ای به میدان آمدند و قدرت خود در عقب راندن حکومت را تجربه کردند اما نخبگان آن‌ها در بازنمایی نظری هر دو جنبش به جای تأکید بر قدرت کنش جمعی مردم با دسته دسته کردن مردم روی فردگرایی یا گروه گرایی (زنان و جوانان مثلا) تأکید کردند، همچنین به نمایندگی از این گروه ها سقف خواسته‌ها را به برابری های حقوقی یا شکلی تقلیل دادند و سرآخر به گفتاری فرهنگی و اخلاقی روی آوردند. یعنی از یک طرف تکرار این تحلیل جامعه شناسانه که مثلاً اصلاحات محصول. خواست زنان برای الغای تبعیض های حقوقی جنسیتی یا اعتراض جوانان به عدم آزادی در انتخاب نحوه زندگی بوده است و از طرف دیگر تلاش برای مبارزه با استبداد از طریق تأکید روی رواداری، مسامحه و گفت وگو. اولی یعنی نادیده گرفتن فرآیند سوژه یا فاعل سیاسی شدن ماحصل با هم بودن و با هم به میدان آمدن مردم در مقابل قدرت حاکمیت، یعنی نادیده گرفتن تجربه احساس قدرتمند شدنی که اجازه میدهد آن افراد از انگیزه‌های اولیه‌ای که برای مشارکت سیاسی داشته‌اند فراتر روند و دومی یعنی جدی گرفتن بیش از حد مبارزه در سطوح ایدیولوژیک و یکی گرفتن عرصه سیاست به عنوان محل تضاد نیروهای عینی و مادی جامعه با تاویل تخیلی و وارداتی این نخبگان از عرصه فرهنگ به مثابه مکانی از تضارب ایده‌ها در راستای قوانین گفت و گو.
 
شما در بخش بدنه جنبش سبز از خشونت و دفاع گفتید؛ در رفتار امروز مرز میان خشونت و دفاع چیست و تا کجا می‌توان به این دفاع اجازه بروز داد؟
 
همانطور که گفتم خشونت برای براندازی ماشین دولتی در آخرین مرحله انقلاب‌ها ضروری و مشروع است. ولی جنبش سبز هم از منظر عملی و هم از منظر درک نظری از ماهیت خود با چنین شرایطی فاصله بسیاری دارد. جنبش سبز هنوز در پی اعلام وجود نمادین خود از طریق حضور در عرصه عمومی است. یعنی ظاهر شدن در مقابل چشمان حاکمیتی که نه فقط خواسته هایش را که اصل وجودش را هم به کلی منکر می‌شود. یعنی خواسته‌ای حداقلی و تدافعی. در این انکار، حاکمیت علاوه بر دروغ‌گویی آشکار از طریق ماشین تبلیغاتش، از سرکوب وسیع به عنوان مانعی برای امکان این ظاهر شدن نیز استفاده می کند. حالا بخشی از مردمی که در عاشورا یا 25 بهمن خطر کرده‌اند و به خیابان‌ها آمده‌اند و بلافاصله با ماشین نظامی سرکوب شده‌اند با انداختن چند سنگ یا سنگربندی از حق خود در اعلام وجود به عنوان انسان‌هایی سیاسی دفاع کرده اند. نگاه کردن به مساله از منظر مشروعیت اما نگاهی حکومت-محور و انحرافی است وگرنه واضح است که حق حضور مردم دست خالی درهر خیابانی مشروع است. چرا که خیابان‌ها اساسا ازآن مردم است نه حکومت ها. چه رسد در مقابل حکومتی که موجودیتش مرهون حضور خیابانی مردم در انقلاب است و مشروعیتش را در تمامی این سال‌ها از طریق نمایش خیابانی توده های بسیج شده خواسته به اثبات برساند و حتی برای خنثی کردن قدرت حاصل از حضور مردم در خیابان در عاشورا، در 9 دی به همان خیابان پناه میبرد. اما اگر بپذیریم که سیاست عرصه تقابل مادی نیرو ها با یکدیگر است و حکومت ها وظیفه حفظ خود به هر قیمتی را دارند در آن صورت وظیفه ما مردم نیز به جای نفرین و ناله، افزایش زور و نیروی خود از طریق سازماندهی و اندیشیدن به تاکتیک‌ها و استراتژی هایی خلاقانه است. هرچند همانطور که قبلا گفتم ماهیت نیروی مردم متفاوت از نیروی حکومت هاست و این افزایش نیرو به معنی مسلح شدن نیست.
 
دفاع حداقلی که شرط لازم برای به هم رسیدن مردم در وهله اول است باید به شکلی سیاسی باقی بماند و خودش را از واکنش‌های احساساتی و لحظه‌ای جدا کند و دو هدف اصلی را دنبال کند؛ اول این که شهروندان به حاکمیت بفهمانند به صرف سرکوب، آن‌ها خیابان‌ را که فعلا تنها محل بروز اعتراضات است رها نخواهند کرد.. دوما در برخورد بین حاکم و شهروند سعی کنند که خشونت حاکم را به صورت بیشینه‌ای پدیدار کند. هم شجاعت نهفته در این اصرار و پافشاری بر خواست برابری و آزادی و هم ظاهر شدن غیر قابل انکار چهره واقعی حاکم در اعمال خشونت عریان مانع از بی‌تفاوتی سایر شهروندان و باعث اجبار آن‌ها به انتخاب میشود. پافشاری و استمرار زمانی مبارزان التحریر مصر توانست اول حقانیت خواسته آن‌ها را برای هموطنان منفعل شان به اثبات رساند و دروغ‌های دستگاه تبلیغات مبارک را در مزدور ایران یا اسراییل خواندن این مبارزان خنثی کند (مشابه دروغ‌های حاکمان ایران). دوم خشونت ماهوی رژیم مبارک را که ده‌ها برابرش تا پیش از این در پشت درهای بسته زندان ها اعمال میشد تا حد امکان علنی کند. نظاره صرف این پافشاری نه فقط سایر افراد جامعه مصر که مردمان کل منطقه را مجبور به باز-انتخاب میان آزادی یا انقیاد کرد. مصر و تونس به ما می آموزند که پایه اصلی سیاست مردمی در قرن بیست و یکم هنوز شجاعت مردم دست خالی، یعنی این قدیمی ترین فضیلت تاریخ است.
باید از مشوقان پرهیز از خشونت پرسید که پس از تحقیر فضیلت شجاعت مردم در روز عاشورای 88 آیا خشونت کمتر شد یا حکومت خشونت بسیار بیشتری را در پشت درهای بسته و با فراغ بال بیشتر اعمال کرد.خشونت هایی که تنها اندکی را به صلاحدید خود برای ایجاد رعب عمومی علنی کرد.
 
در صحبت‌هایتان به تحولات اخیر خاورمیانه استناد می‌کنید؛ از نظر شما جنبش سبز را با آن‌چه در منطقه رخ می‌دهد می‌توان قابل مقایسه دانست؟
 
ساختارهای عینی نظامی و سیاسی، منابع مالی و موقعیت این حکومت ها در نظام بین الملل، همه با حکومت ایران متفاوت است. آرایش طبقاتی و همچنین حافظه تاریخی مردم این کشورها از مفهوم انقلاب نیز با مردم ایران متفاوت است. اما امر مشترک میان این جنبش ها و همه جنبش‌های مردمی جهان لحظه‌ایست که مردم دست خالی به جای فرار از نیروهای سرکوب جلوی این نیروها می‌ایستند. به زبانی دیگر به جای چشم دزدیدن از ساختار قدرت که قرار است ناظر بر همه زاویه های حتی پنهان زندگی ما باشد، برمیگردند و رودررو به چشمان قدرت زل میزنند و چیز عجیبی کشف می کنند. باید به یاد آورد که حتی مخوف ترین حکومت های تاریخ هم توان عملی کنترل و شنود و سرکوب فیزیکی تمامی شهروندان را ندارند بلکه همیشه از طریق سرکوب و کنترل بخش کوچکی از این شهروندان به منظور ایجاد رعب در کل جامعه اعمال قدرت می کنند. در‌واقع در نظام های سرکوب هر شهروند از طریق درونی کردن ترس، عامل سرکوب خود و همدست حکومت است. از آنجاییکه سرپیچی شهروندان از عاملین قدرت نیازمند تعلیق موقت ترس و مکانیزم خود-سرکوبی است، در این سرپیچی، همبستگی و هم ریشگی مکانیزم سرکوب درونی و بیرونی اعمال قدرت کشف، نمایان و موقتاً بی اثر میشود. آن چیزی که در تعبیر ژورنالیستی از وقایع مصر به فروریختن دیوار ترس تعبیر شد مشابه چنین تصاویری را در این دو سال در مقاومت مردم ایران هم در خیابان‌های تهران و شهرهای دیگر هم در سلول‌های اوین دیده ایم. در‌واقع برخلاف گفته روشنفکران فرهنگ-محور، تنها در سیاسی شدن و مبارزه رودر روی مردم با ساختار قدرت است که آن به اصطلاح استبداد درونی همزمان با استبداد بیرونی فرو میریزد نه اینکه یکی مقدمه دیگری باشد. اما علت تاکید من بر مصر، به رغم زیاد نبودن دستاوردهای عینی اش، در باطل کردن این باور عام بود که زمان انقلاب‌های کلاسیک به سرآمده است.
 
شما در نوشته‌هایتان و صحبت‌هایتان تاکید داشتید که شعارهای مردم نشانه‌ی نقطه تمرکز خواست مردم است؛ در انقلاب ۵۷ شعار مردم «شاه باید برود» بود و امروز از «رای من کجاست» به «مرگ بر دیکتاتور» یا «مرگ بر خامنه‌ای» رسیده‌ایم. به نظرتان شعار امروز مردم نقطه تمرکز خواست عمومی مردم است؟
 
از نظر من جنبش سبز ائتلاف و اتحادی نانوشته از نیروهایی متنوع و ناهمگون است که به جز هفته اول که موفق شد اتحاد بیشینه ای را در حول «رای من کجاست» شکل دهد، بعد از آن دیگر نتوانسته شعار مشترکی پیدا کند. درست است که در 25 بهمن، شعار ها اغلب بر ضد شخص دیکتاتوری است. اما از آنجایی که هم به علت سرکوب ها بخش قابل توجهی از معترضان دیگر به خیابان نمی آیند و هم به علت فاصله‌ای که بین این شعار و نحوه بازنمایی خواست های جنبش در رهبران نمادین و نخبگان جنبش وجود دارد نمی‌توان گفت که آیا این شعار نقطه تمرکز اراده عمومی شده است یا نه . درست است که اراده عمومی اراده اکثریت عددی یک جامعه نیست ولی در هر حال این اراده نه براساس آرزوی قلبی یک جامعه که براساس تصور ذهنی افراد از ممکن و عملی بودن آن خواست و آمادگی آن‌ها برای هزینه‌های احتمالی لازم در راه تحقق آن خواست از یک طرف و بیان متمرکز آن خواست از طرف نمایندگان یا رهبران نمادین یا واقعی آن‌ها شکل می گیرد..
میتوان گفت که جنبش سبز یک ظرف نا متعین و در‌واقع تنها ظرف موجود برای بیان همه نارضایتی‌ها از همه تبعیض‌ها و وضعیت کلی موجود است اما هنوز تناسبی بین این نارضایتی ها در عرصه واقعی و بازنمایی نظری آن‌ها وجود ندارد. به طور مثال کارگران ایران که هنوز به عنوان یک طبقه به جنبش نپیوسته اند به شکل انفرادی در جنبش شرکت می‌کنند. اعتراض آنها برخلاف ادعای نخبگان و بدنه اصلی جنبش فقط به تبعیض‌های حقوقی و شکلی نیست بلکه به کل نحوه حکمرانی است، به روابط اساسی‌تری است که باعث تعمیق هرچه بیشتر تبعیض های اجتماعی و اقتصادی می‌شوند. آن‌ها فکر نمی کنند که اگر رهبران نمادین فعلی جنبش سبز به قدرت می‌رسیدند این تبعیض‌ها درمان می شدند. اما از این ظرف باز برای بیان سیاسی نارضایتی خود استفاده می‌کنند. بدون اینکه خواسته هایشان یا وزن سیاسیشان در تعریف رسمی جنبش از خود نمود پیدا کند.
 
شما چندین بار اشاره کردید که جنبش سبز نوعی از انقلاب است، اگر چنین است چرا برخی از روشنفکران مخالف این برداشت هستند و اگر نیست آیا جنبش سبز ظرفیت انقلابی شدن را دارد؟
 
جنبش سبز توان انقلابی شدن را دارد اما در حال حاضر ما با یک جنبش انقلابی سر و کار نداریم و برای نیل به این منظور باید از سدهای بسیاری بگذریم. اما کنایه قضیه در این است که در شرایط حاضر جنبش حتی برای این که بتواند به اصلاح شرایط برسد نیازمند روش‌های انقلابی است البته منظورم نه ساختن کوکتل مولوتوف بلکه بازنگری در نگاهمان به سیاست و روابط میان شهروندان و از بین بردن ته مانده های خودی و غیر خودی درون جنبش و از همه مهمتر مبارزه با نخبه گرایی و ایمان آوردن به قدرت کنش و تفکر مردم است.
جنبش سبز با تعریف نخبگان خود تا به امروز جنبشی خود محدود کننده بوده است یعنی خواسته‌های خود را عمیق نکرده است با این توجیه که فعلا به این خواسته‌های حداقلی برسیم و در مراحل بعد به سراغ خواسته‌های عمیق‌تر نیز خواهیم رفت. اما محدود بودن این خواسته‌ها هم به نوعی در را به روی بعضی از نیروهای اجتماعی بسته است و هم میزان رشادت مردم را کاهش داده است. از اصلاح‌طلبی به بعد ما به دنبال تحقق خواسته‌های پله به پله خود بودیم و مدینه‌ی فاضله‌مان جامعه‌ای بوده که دولت و جامعه مدنی و طبقات در جای خود باشند و در نهایت مردم بتوانند هر چند سال یکبار رای بدهند.انگار نه انگار که در همین حکومت های لیبرال و دموکرات غربی، به رغم برجا بودن مکانیزم های صوری دموکراسی، یعنی انتخابات و مطبوعات آزادو …، حاصل منفعل و غیر سیاسی شدن تدریجی مردم از دست رفتن آزادی‌ها و حقوقی بوده که نسل ها برای به دست آوردنش جنگیده بودند. چه در ایران و چه در غرب دموکراسی راستین تنها وقتی ظاهر می‌شود که مردم بلاواسطه قدرت خود را در مقابل قدرت حاکمیت و سرمایه میسایند.
 
برگردیم به امکان عمیق‌تر کردن خواسته‌ها در جنبش سبز مثلا آقایان موسوی و کروبی به نحوه اعمال بدون کارشناسی یارانه ها اعتراض کرده اند. در حالیکه هیچ‌کدام نگفتند در جامعه‌ای که درآمد نفتی دارد و در خلاء زیر ساخت های اقتصادی اولیه، شکل فعلی حذف یارانه ها بلافاصله به ضعف و یا حتی نابودی طبقه متوسط می انجامد. و حتی با هر شکل کارشناسی تصوری نیز، چنین حذفی در جامعه‌ای با درصد بالای بیکاری و فقدان حمایت‌های اجتماعی، چرخه فقر را در لایه‌های پایینی اجتماع بازتولید خواهد نمود. انگار میان احمدی‌نژاد و سران جنبش سبز و نخبگانش اتفاق نظری وجود دارد که در اقتصاد جهانی شده دیگر نمی‌توان به تامین اجتماعی فکر کرد بگذریم که در آمریکا و اروپا هم برخلاف تصور یارانه های بسیاری پرداخت می‌شود و حذف تمام‌عیار یارانه ها نسخه بانک جهانی فقط برای کشورهای جهان سوم است .
ما نباید از بیان خواست برابری های واقعی و محتوایی در کنار برابری های حقوقی و شکلی بترسیم. بیان این قضیه نه به معنی فریب دادن طبقات کارگر و لایه‌های کم درآمد جامعه و استفاده ابزاری از آنها بلکه درگیر کردن آن‌ها با سیاست است. وقتی ما ازامکان یک جامعه متفاوت با برابری های نه فقط صوری حرف میزنیم، خود این رویاپردازی افراد را از پذیرفتن نظم موجود به عنوان تنها راه حل دور می کند و محرکی است برای به میدان سیاست آمدن و جنگیدن برای حقوق خود .منظور این نیست که جنبش سبز در مقام نمایندگی خواست دیگری برآید بلکه با بازکردن عرصه سیاست و با عمیق کردن درک خود از سیاست رهایی بخش راه را بر خودی شدن دیگری بگشاید.
 
از نظر شما الگوبرداری از غرب و جنبش‌های غربی به ما در شناخت خود کمک می‌کند یا ما را از واقعیت جامعه‌مان دور می‌کند؟
 
یک جنبش به صورت طبیعی با بعضی جنبش ها و مبارزات معاصر یا حتی گذشته همذات پنداری می‌کند. همذات پنداری ای که میتواند هم نگاه به جنبش دیگر به عنوان الگویی برای پیروزی باشد هم به عنوان درسی از شکست. ولی با بعضی جنبش های دیگر احساس غریبگی و ناآشنایی.می کند و اجبار نخبگان فرهنگی و روشنفکران در تزریق الگوهای مصنوعی و وارداتی هم راه به جایی نمیبرد. بگذریم که تلاش برای چنین تزریقی هم-ریشه تلاش دولتمردان جمهوری اسلامی در مهندسی اجتماعی است. به نظر من انقلاب مصر به شکلی هم با انقلاب 57 همذات پنداری می کرد، به این معنی که تا حدی با اضطراب در دام اسلام گرایان افتادن روبرو بود، هم به صورت ناخودآگاهتری از جنبش سبز و روش‌های سازماندهی افقی و مجازی آن الگوبرداری می کرد. همانطور که در 25 بهمن هم می‌شنیدیم که بسیاری در بدنه اصلی تظاهر کنندگان از تبدیل میدان آزادی به التحریر سخن می گفتند. صرف امکان چنین خیال پردازی نشان میدهد که اتفاقات مصر در ناخودآگاه جمعی جنبش تا حدی رسوخ کرده بود. الگوهایی که در این دو سال به شدت تبلیغ شده الگوی مبارزات ماندلا در آفریقای جنوبی، گاندی در هند و مارتین لوترکینگ در جنبش سیاهان آمریکاست. باید پرسید آیا مبارزه ما در جنبش سبز با مبارزه معاصر مردم مسلمان منطقه در مبارزه بر علیه دیکتاتوری قرابت بیشتری هست یا با جنبش های غیر معاصر مبارزه بر علیه استعمار و تبعیض نژادی در جایی دیگر از جهان؟
 
با توجه به اهمیتی که شما از خیابان یاد میکنید؛ اقای جهانبگلو در ۱۱ فروردین در مصاحبه‌ای گفت که خیابان فقط حالت سمبلیک دارد و اگر نتوان کاری کرد، مردم به خانه‌ها باز خواهند گشت و به فعالیت‌های اجتماعی روی خواهند آورد، آیا شما نقدی به این نظر دارید؟
 
خیابان هنوز محل اصلی منازعه میان معترضان و حاکمیت است. خیابان برای ما هم ابزار سیاست است و هم محل آن. ما نباید خیابان را از دست دهیم بلکه باید راههایی پیدا کنیم که عرصه خیابان را بازتر و ممکن تر کنیم. مقدمه بازگشت قدرتمندانه به خیابان به نظر من سازماندهی محلی است. یعنی سازماندهی واقعی و غیر مجازی گروه‌های کوچک متشکل از دوستان قابل اعتماد در محل‌های آموزشی و کاری و حتی در قوی‌ترین شبکه اجتماعی موجود یعنی خانواده. هرچند همزمان باید گفت که در شرایط کنونی که هزینه و سرکوب بالاست باید انعطاف در استفاده از خیابان را باقی گذاشت. یعنی خیابان به عنوان فرمی بالقوه که هر وقت بخواهیم حاکمیت را مضطرب می‌کنیم اما توان به تنهایی به دوش کشیدن تمامی بار مبارزه را ندارد.
همان طور که آقای موسوی یک بار گفت که حاکمیت دارد در خیابان با سایه های ما می جنگد [در حالی که خاکریزهای آنان نزد وجدان های مردم در حال سقوط است]، عقیده دارم که ما در جنبش سبز نیز تا اندازه ای داریم با سایه حاکمیت می جنگیم. جنگیدن در سطح ایدئولوژی در ریزش نیروهای مقابل و رسواکردن ریاکاری های حاکمیت مهم و اثرگذار است اما محدودیت دارد. ما باید به جنگیدن در سطح مادی هم فکر کنیم. انگار ما هم بلوف حاکمان را باور کرده‌ایم که آن‌ها به خاطر اعتقاد بخشی از جامعه به مشروعیت الهی آن‌ها بر سر قدرتند و با آن‌ها در زمین خودشان می‌جنگیم. در حالیکه قدرت آن‌ها به علت انحصار ماشین نظامی و سرکوب و اقتصادی است.
در پایان باید گفت که امسال، سالی سرنوشت ساز است و در منازعه ی میان مردم و حاکمیت نمیتوان بزنگاه‌های تاریخی را از دست داد که بر خلاف باور عام، تاریخ همواره و لزوما به نفع مردم دست خالی نیست
.
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر