چند روز پیش به عیادت امیر رفتم. امیر یکی دیگر از جوانانی است که در انتهای راهپیمایی عظیم و آرام ٢۵ خرداد معترضان به نتایج انتخابات اخیر صدمه دیده است. او حتی در این تظاهرات حضور نداشته و در بازگشت از فرودگاه مهرآباد و در مسیر خانه مورد حمله قرار می گیرد.
امیر جوانی با ایمان از خانواده ای متدین است که پدرش از مبارزین پیش از انقلاب بوده و شاید نیمی از ثروتش را طی دوران جنگ به انحاء مختلف مصروف جبهه های دفاع مقدس کرده است.
امیر می گفت: به میدان آزادی که رسیدم حدود ساعت 8 شب بود. همانطور که به تنهایی داشتم از گوشه ای حرکت می کردم تعداد زیادی از افراد باتوم به دست و کلاه به سر را دیدم که به سویم می آیند، اما با خود فکر کردم به من که کاری ندارند و آرام از گوشه ای به راهم ادامه دادم که ...
امیر حالا حدود 40 روز است که بر روی یک تخت در حالی که از گردن به پایین فلج است، خوابیده و شرایط تلخی را می گذراند.
می گفت: دهها ضربه باتوم خوردم و در حالی که هیچ دفاعی نداشتم ناگهان تیری به صورتم اصابت کرد و بعد هم دو گلوله خلاص به سرم ...
زنده ماندن امیر یک معجزه است. گلوله ای در کنار چانه او شلیک شده که پس از عبور از کنار فک در نزدیکی نخاغ ایستاده است و دو گلوله ای که به سرش زده اند، پوست را صدمه زده و مغزش آسیبی ندیده است.
امیر با صدایی آرام در حالیکه از اکسیژن استفاده می کرد و جملاتش را مقطع به زبان می آورد، می گفت: حتما خداوند حکمتی داشته که این اتفاق برایم رخ داد. من راضیم به رضای او ...
چشمم به صورت پدر پیرش افتاد که با عشق و اشک او را نگاه می کرد.
واقعا ما کجا و قرآن کجا...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر