حسین زمان:سبز هم ارزانی شما؛ما به بیرنگی خو کرده ایم
ما نیز گفتیم سبز هم ارزانی شما که ما به بیرنگی خو کرده ایم و به آن مفتخریم و اگر به سبز ارادتی داریم از سر قداستی است که در رنگ سبز سراغ داشته ایم . اما این را هم میدانیم که سبز در دل سیاهی نمودی ندارد و در مجاورت سپیدی و روشنی است که میدرخشد و زیباییش پدیدار میگردد .
کلمه: حسین زمان خواننده و از شخصیت های اصلاح طلب در آخرین نوشته وبلاگ خود به ماجراهای راهپیمایی ۲۲ بهمن پرداخته که به شرح زیر است:
مثل خیلی از مخالفین دولت و معترضین به شرایط کنونی کشور مردد بودم که در راهپیمایی ۲۲ بهمن امسال شرکت کنم یا نه؟ البته برای خودم مثل روز روشن بود که تحمل صدای مخالف از طرف دولتمردان و مسئولین نظام وجود ندارد و میدانستم حضور ساکت و خاموش در چنین روزی نمود چندانی ندارد و چه بسا از حضور مخالفان بعنوان سیاهی لشکر بهره جویی شود ولی این بار تصمیم گرفتم پشت سر نسل سومی ها یعنی پسر و دخترم حرکت کنم و چون تصمیم ایشان به حضور بود من نیز از ایشان تبعیت کردم و البته ناگفته نماند که همسرم به حضور پر رنگ معتقد بود و امید داشت تا مردم بتوانند حد اقل این بار به برکت روز ۲۲ بهمن با نماد خود در راهپیمایی شرکت کنند .
من تسبیح سبزم را ، همسرم شال سبزش را و فرزندانم دست بند های سبزشان را برداشتند و راهی شدیم . قرار گذاشته بودیم که اگر شرایط مناسب نبود نماد های سبز را ظاهر نکنیم .
به محض پیوستن به جمعیت در تقاطع بهبودی و خیابان آزادی متوجه جو امنیتی بسیار شدیدی شدیم که من در تمام دوران قبل و بعد از انقلاب نظیر آن را ندیده بودم . انواع و اقسام نیروهای ضد شورش ، لباس شخصی و غیر شخصی از همه نوع از سن حدود پانزده سال تا افراد مسن و با تجهیزات کامل و البته در کنار ایشان یگان های ضد شورش نیروی انتظامی حضور بسیار فعالی داشتند . هنوز چند دقیقه ای از حضورمان نگذشته بود که صدای جیغ و ناله زنی را شنیدیم و ده ها نیروی حاضر در صحنه که دور او را گرفته بودند . فشار جمعیت آنچنان زیادبود که نفهمیدیم چه اتفاقی افتاد ولی به هر حال نگران کننده و ترسناک بود .
در خیابان آزادی مشغول حرکت شدیم مثل افراد خاموش دیگری که در صحنه حضور داشتند . همسرم شال سبزش را که برایش قداست خاصی نیز داشت بر گردن انداخت . دختر و پسرم خواستند دستبند هایشان را ببندند که من با توجه به جو موجود از ایشان خواستم این کار را نکنند و در عوض سه عکس از معلم شهید دکتر علی شریعتی را که عاشقانه دوستش داشته و دارم و او را مظهر اسلام ناب میدانم به دست فرزندانم داده و خود نیز در دست گرفتم . به آرامی در بین جمعیت حرکت میکردیم ، خاموش و بیصدا . نه شعاری میدادیم و نه رفتاری نامتعارف حتی نگاهمان به آسمان بود و شاید در آن لحظه به او و عظمتش می اندیشیدیم که به ما امید به آینده میداد .
خیلی سریع شاید بعد از حدود ده دقیقه چند نفر احاطه مان کردند و بلافاصله از ما خواستند تا همراهی شان کنیم . تحت الحفظ ما را به حیات خلوت مسجدی در آن نزدیکی بردند . من را در گوشه ای و همسر و فرزندانم را به فاصله از هم کنار دیوار قرار دادند . کیف های دخترم و همسرم را گشتند و از همسرم خواستند که شال سبزش را تحویل دهد . همسرم امتناع کرد و گفت چرا باید تحویل دهم ؟ پاسخ دادند چون مدرک جرم است !! . به ایشان گفتم عکس های دکتر شریعتی را چرا گرفته اید گفتند آن ها هم مدرک جرم است !! به نظرم رسید راست میگویند چه جرمی از در دست داشتن عکس کسی که عمری فریاد آزادی سر داده بزرگتر ؟ به ایشان گفتم شریعتی عشق من است او معلم من است و من الفبای انقلاب را و آزادی را از او آموخته ام چرا نباید در سالگرد انقلاب عکس او را به دست بگیرم ؟ پاسخی نشنیدم .
به همسرم حکم کردند که باید شال سبزت را بدهی و او پاسخ داد نمیدهم اگر میخواهید به زور از من بگیرید و آنها اکراه داشتند که این کار را بکنند البته دلیلش را نفهمیدم چون زشتی این کار بیش از آنچه تا آن موقع کرده بودند نبود . برای شکستن همسرم با مشت به سینه پسرم زدند و او را به گوشه دیوار و رو به دیوار قرار دادند . از همسرم خواهش کردم تا شال سبزش را به من بدهد و او که نگران خشونت بیشتر در مورد فرزندانش بود آن را به من و من نیز به ایشان دادم تا احساس سربلندی کنند و ضربه دیگری بر فرزندم وارد نکنند . پس از دقایقی به همسر و فرزندانم یعنی ابوذر زمان و زینب زمان چشم بند زدند . جالب بود که چشم بند ها همه تکه هایی از پارچه های سبز بود .
این صحنه به چند دلیل برایم بسیار دردناک بود . همسرم را که سال های زیادی از عمرش را برای اسلام و انقلاب جان فشانی کرده بود و هشت سال جنگ را بی حضور من با تمامی مشکلاتش تحمل کرده بود تا من به وظیفه سربازی و پاسداریم از کشور و انقلاب بخوبی عمل نمایم را در کنار دیوار مکانی مقدس یعنی مسجد و در هنگام اذان ظهر یعنی همان زمان که صدای الله اکبر از گلدسته های مسجد بگوش می رسید در اسیری میدیدم با چشمان بسته در مقابلم .
ابوذرم را جوان ۲۲ ساله ام را که همواره به او یاد داده بودم همچون ابوذر غفاری محکم و استوار و حق طلب باشد گوشه دیوار مسجد یعنی محل سجود و عبادت چشم بسته میدیم . زینبم را دختر ۲۵ ساله ام را نگران و آشفته به فاصله در کنار مادرش میدیدم با چشمان بسته . همواره به او گفته بودم به این نام زیبا افتخار کن و به زینب خواهر حسین اقتدا کن که الگوی ایثار و از جان گذشتگی است . خود را شرمنده ایشان میدیدم و دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید تا شاهد چنین صحنه هایی نباشم .
ما نه برای آشوب رفته بودیم و نه فتنه ای در سر داشتیم . رفتیم تا حضور داشته باشیم ولی تنها میخواستیم بگوییم که حضورمان بنا بر میل و اراده خودمان است و نه اراده دیگران . ما سازمان دهی شده نرفتیم ، با حکم حکومتی نرفتیم ، برای خوش خدمتی نرفتیم ، رفتیم تا بگوییم این مملکت متعلق به ما نیز هست ولی گویا دیگران چنین تصوری ندارند . فکر میکردیم این حد اقل آزادی هنوز موجود است ولی نبود . پس از ساعاتی از ما خواستند فرم های موسوم به فرم های اغتشاش را پر کنیم و متعهد شویم که دیگر با نماد سبز در صحنه ظاهر نشویم و ما نیز گفتیم سبز هم ارزانی شما که ما به بیرنگی خو کرده ایم و به آن مفتخریم و اگر به سبز ارادتی داریم از سر قداستی است که در رنگ سبز سراغ داشته ایم . اما این را هم میدانیم که سبز در دل سیاهی نمودی ندارد و در مجاورت سپیدی و روشنی است که میدرخشد و زیباییش پدیدار میگردد . پس از تکمیل فرم ها به من اجازه دادند تا چشم بند ها را از چشم افراد خانواده ام باز کنم و سپس گفتند آزادید میتوانید بروید . آیا واقعا آزادیم ؟
--
سبز مي مانيم، تا هميشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر