۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

گذری بر انقلاب و اثرش

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via مجموعه مقالات by masoudbehnoud on 12/9/12


طرح هادی حیدری، رنگین کمان 

وقتی انقلاب شد، یا درست تر بگویم وقتی انقلاب داشت می شد، بندهای اخلاق در لحظه هائی باز شد. لاشه  اخلاق داشت بوی تعفن می گرفت اما در میان غریو شادمانی مردمی که دیری بود آن لحظه را انتظار می کشیدند و کاخ ها را در گشوده می خواستند و به گمانشان با باز شدن در کاخ ها و ویران شدن سربازخانه ها، به آتش کشیده شدن خانه های امن ساواک  و آزادی زندانیان سیاسی، همه فرشتگان از آسمان ها به زیر می آمدند و سرود دیو چون بیرون رود می خواندند. به گمانشان بود که زندان ها مدرسه می شوند و شهرها که گورستان شده اند گلستان خواهند شد.

خوش دلان در غریو شادی خلق گمان کردند آن خشم و کینه ها، مجسمه گردانی و خونخواهی ها  از ارتفاع خودکامگی بوده است، وقتی در میانه زمستان رقصی چنان میانه میدان کردند، روزی که شاه می رفت، در صف دراز پمپ های بنزین روی قابلمه ها و های خود ضرب گرفتند. در آن شادمانی کس گمانش نبود که در غارت کاخ ها و خانه ها و بیرون ریختن عکس ها و نامه ها، چیزی از جنس اخلاق هم دارد  به حراج گذاشته می شود.
گمان بود  این ذات انقلاب است که چاشنی از شعار و خشونت دارد. یا این خشم انقلابی است که مرگ بر... دارد. پنداشته شده بود  این انقلاب است که خشک و تر سوختن دارد. اولین کسانی که به صدا آمدند ما روزنامه نگاران بودیم، روزی در میان راه پیمائی های هر روزه که بی آن ها انقلاب انقلاب نمی شد خانمی جوان و باریک بر بلندی دیواری رفت و با فریاد پرسید "چرا به من دشنام می دهید چون چادر به سرم نیست. چرا مرا طعنه می زنید. چرا علیه من شعار می دهید من هم یکی از شمایم". زن باریک  "یکی به هیات مهرانگیز کار بود. شنیدم که چند تنی فریاد برداشتند "حالا زمان این سخن ها نیست، دیو بیدارست.
در جمع نویسندگان و روشنفکران، زودتر از همه جا صدا برآمد که چرا "شعار از جلو می آد؟"،  این شعار آن روزها عام شده بدان معنا بود که  کسی جز شعار از پیش تعیین شده، بر زبان نیاورد. در گوشه می شد دید هادی طلبه جوان پدرکشته ای که نماز جمعه عید فطر را او از قیطریه راه انداخت - یا داشت می رفت یا تازه برگشته بود از نوفل لوشاتو - که نشسته بود کنار جوی خیابان و شعار می نوشت و می داد داغ داغ  ببرند تا کس شعار اضافی ندهد. روزنامه نگاران  پلاکاردی در دست داشتند  که رویش نوشته بود "آزادی، خواست همگانی است" و یکی هم ذوق به خرج داده بود و تصویری از خسرو گلسرخی را با بیتی از شعر توپخانه وی برپا کرده بود.  شیخ هادی غفاری، همان طلبه جوان سیه مو فریاد زد: به جای این کار حرفش را که پای دار گفت بنویسید مگر نگفت  "من نوکر امام حسین هستم"، همراهان طلبه جوان خندیدند اما جوان های هدبند چریکی بسته زیر بار نرفتند. اما  یکی رضا داد که بنویسید "تخلیه چاه با دهن شاه"، تا  دچار اختلاف نشوند..
و پخته مردی، جهان دیده مردی گفت "راست می گوید الان زمان شعارهای متفرق نیست، داغ ننگ کودتا و اختناق بر پیشانی مان خواهد زد. ندیدید بعد 28 مرداد چه شد..." این گفت و با بغض و شادمانی توام  فریاد زد "شعار از جلو می آد". پخته جهان دیده یک دست نداشت. مترجم دن آرام بود.
در آن زمان خون و جنون  که با زیباترین کلمات مصرف می شد، همان شب های اول، اهل موسیقی و شعر تا صبح زنده ماندند تا در زیر زمینی به دور از چشم فرمانداری نظامی ترانه ایران ایران ایران مشت شده بر ایوان بسازند. در گوشه ای دیگر از شهر شادمانان خانه های سرد و دل های گرم از انقلاب، گروهی دیگر، در تاریکی شب قوروق، می زدند و می خواندند سرم روی تن من نباشه  اگر بیگانه بشه هموطن من... در حالی که خارجی در کار نبود اما از فکر و ذکر بیگانه هم می خواندند و می گریستند. وجدان ایرانی از میان قصه ها و تخیل ها و باورهایش دیو را به کنج کشانده و فرشته را در زیر درختی  منتظر گذاشته بود، و می خواست تاریخ سازی کند اما  افسانه پردازی می کرد. هیچ چیز جلودار تخیل و رویا نبود. شهر هر کلمه را چنان می شنید که می خواست، هر شعر را چنان معنا می کرد که خوش داشت و هر شکل را چنان می دید که در تصورش می گنجید.
در آن میانه  آمار جان می باخت، ده تا  هزار می شد و هزار در یک گام به میلیون می رسید. حقیقت قربانی شد، هر زیرزمینی سردخانه ای تجسم می شد با صدها جنازه و فریاد، هر راهرو تاریکی اردوگاه مرگ خوانده می شد، هر خانه رها شده ای به نظر خانه امن ساواک  می آمد و در پستوهایش گونی گونی  ناخن کنده و تکه های سوخته بدن یافت می شد. تخیل و بافته های انقلابی  رفت تا کشف ماشین آدم سوزی، تا فهرست مردان میلیارد دلاری، تا دستگیری ده ها شعبان بی مخ، و بازار افشاگری ها گرم. چه عجب اگر هفته بعد از پیروزی انقلاب، از نخستین گام های اصلاحی انقلابی فرهنگی به آتش کشیده شدن محله ای بود. و نشنیدن صدای جیغ زنان بی پناه و روسپیان معتادی که گناهشان این بود که مدرک فاجعه بودند و وجودشان شهر مردسالار بدنفس اهریمن خو را به یاد خود می آورد. سوزانده شدند تا دنیائی را پاک کنند که روسپی گری کوچک تر گناهش بود، گناه معصومیتش بود.
تنها شیخ صادق خلخالی نبود که بر این آتش هیزم می انداخت. مشتریان هر شبی شهرنو فریادشان، فریاد شادمانی شان بلندتر بود. در آن میان کاوه بود که دوربین رها کرده تن سوخته روسپی پیری را بر دوش انداخته داشت می برد به بیمارستان. کسانی کشمکش داشتند که آن تن سوخته را از کاوه بربایند. و این همان شب بود که آقای عبای پدر را بر دوش انداخت و هفت تیر به دست آمده از مصادره  سربازخانه ای را زیر کت پنهان کرد و رفت تا صاحب خانه مادرش را بکشد، جرمش طلب اجاره خانه بود. و کشت. و فردا شبش بود که آقای که حکم حبس ابد داشت و با ریختن دیوار زندان قصر آزاد شده و به خانه خواهر رفته بود، خود را به خانه همدست نامرد رساند، همان که در دزدی خیانت کرده و راز او، و محل دفن مسروقه ها  را به ماموران آگاهی گفته بود. رفت تا سزای خیانت به عهدی را که با خون بسته بودند، در کف رضا بگذارد. و نه در کف بلکه در گردن او گذاشت. و سبیلی تاب داد و به خانه خواهر برگشت. همان جا با وی مصاحبه ای کردیم. یک ریو غنیمت گرفته شده با آرم ارتش شاهنشاهی دم در .
مهندس بازرگان و چهره های نامدار سیاسی ملی، انقلابی، چپ و بازاری که  از زندان های بعد از 28 مرداد همدیگر را می شناختند، آن شب ها و روزها مدام در گفتگو بودند برای اداره کشور، و هر صبح حاصل سخنانشان با آب و تاب  به مدرسه علوی می رسید. حاج آقا مهدی عراقی خبرها را تصفیه می کرد و سرانجام در دست احمد آقا قرار می گذاشت  تا کسی که بنیان گذار انقلاب گفته می شد با خبر شود که عقلا چه اندیشیده اند و عقلا از هیبت شیری که شکار شده بود در حیرت بودند. در چند جای شهر حقوقدانان و کاردانان علم سیاست در این گفتگو بودند. اما در هر هزار گوشه شهرقصه هائی ساخته می شد، شرحی از بدکاری پیشینان به زبان ها می آمد، که نه در شبنامه ها بلکه در نشریات آزاد شده قرار بود منتشر شود. و کسی را در آن شور پروای آن نبود که این ساخته ها، دیر نیست که برگ های پرونده کسانی شود که قرارست بی وکیل محاکمه انقلابی شوند. و شدند و شد آن چه می توانست نشود.  
این همه نوشتم که شهادت بدهم که دشمن در درون ما بود و هست. تندروی و تعصب، همان که چشم را بر واقعیت کور می کند، همان که دشمن نادیده را به هزار تهمت می نامد و می خواند. همان که به بهانه ای آدمی را از آدم می گیرد. و این ها  در ما بود، در همه جوامع بشری بوده است شاید. این میل به غیبت گوئی و سر در اندرون دیگران بردن، رازهای سر به مهر نشان دادن، بافتن خوب و بد، خوب را به محبان نسبت دادن و بدتر از بد را نثار دیگران کردن. همان که نامش افتراست، همان که بهتان است و همان که تهمتش می خوانیم و همان ها که ژاژ می گویند به فارسی.
 می گویند عادتی است که از ناتوانی و ضعف مایه می گیرد، از رشک گاهی، از کینه، از نفرت. گوئیا  در همه جای زمین بوده است، گیرم وقتی قانون به میان آمد و تمدن ها بر بنیاد قانون اخلاق مدار ساخته شد، این هم از عادت بهیمه بود و از سرها افتاد، اگر هم نیفتاده باشد چندان که آشکار شود گذار گوینده به محکمه و زندان و جریمه و ضرب و چماق قانون می افتد.
پس اگر در روزگاری که انقلابی در خیابان نیست عادت های باستانی رذل  را از خود نگیریم گمان ندارم هیچ زمان دیگر ممکن شود. بزرگی می گفت اگر بستن سیل در توانمان نیست، چشم باز کردن به روی غارت سیل زدگان که مقدورمان هست. اگر از افتادن جنگ در  قبیله آن ها که بچه های سبز را بی رحمانه در خیابان کشتند شادمانی دست می دهد، باری دامن گستر شدن موجی   تازه از  بی اخلاقی و تهمت، آهنگی  نیست که بتوان به ضربش رقصید. بی اخلاقی به توجیه مبارزه با ظلم، ظلم مسلمی را به جای ظلمی محتمل نشاندن است.  
.

 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر