۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

یک بازجو، شخصیت محوری رمان محمد نوری زاد

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 


سایت محمد نوری زاد در گفتگویی با او از رمان نوری زاد با شخصیت محوری یک بازجو خبر داده است. این گفتگوها با نوری زاد در چهار جلسه انجام شده است و به روایت این سایت  آنچه که دراین صحبت ها مورد اعتنا قرارگرفته، رویکردی است که نوری زاد ازآن اینگونه اسم می برد: " پوست اندازی مردمی".

او معتقد است:  مردم ایران بلحاظ فکری درحال پوست اندازیِ تاریخیِ خویش اند. یکجورگذارازدخمه های توقف وانجماد وجهل وخرافه وبدکرداری، به معبری که ازاو "رشد" می توان دریافت. مردمی که روزگاری بس درازدر"ماراتون" انتفاع شخصی وطایفگی، مابقی مردم را زیرپامی گذاردند، حالا کم کم به ضرورت اصلاح قانون ونظارت برانجام آن و"انتفاع جمعی" می اندیشند. وبرای این اندیشه ی خود  هزینه نیزمی پردازند.

نوری زاد معتقد است: حاکمیت با تمام قوا برتنورجهل وجهالت مردم پف می کند. چرا که میان بقای خود وجهالت جاریِ مردم، نسبتی حتمی می بیند. بی آنکه این حاکمیت بداند: عبورتاریخی ایرانیان، به معبری انجامیده که لاجرم دراین عبور، باید لباس جهل را ازتن درآورد ولباس فهم پوشید.

به عنوان اولین پرسش و برای این که راهی به بحث واکنیم، به ما بگویید چرامی نویسید؟ شما یک زمانی وعده کردید تا زمان برگزاری انتخابات به رهبری نامه خواهید نوشت. که به وعده ی خود عمل کردید و نوشتید. و حالا یادداشت های مستقل تان را شروع کرده اید. به ما بگویید: با چه فلسفه ی ذهنی می نویسید؟ از نوشتن چه هدفی را دنبال می کنید؟ آیا نتیجه ای از نوشتن های خود گرفته اید که همچنان می نویسید؟

اولین پرسش شما سه پرسش توأمان دارد. یک این که با چه فلسفه ی ذهنی می نویسم؟ من می نویسم بخاطراین که اگرننویسم باید به بخش وسیعی ازاستعداد انسانی خود پشت کنم. وباید به این پرسش بزرگ پاسخ بدهم که: اگر می خواهی ننویسی، پس چرا خودت را انسان می نامی؟

خب خیلی ها که نویسنده اند و دراین اوضاع نمی نویسند مگرازحوزه ی انسانیت خود خروج کرده اند؟ اراده ی من ازاین پرسش، پارامتریا فعل نوشتن نیست. این که مثلاً اگر نمی نوشتید سراغ چه کاردیگری باید می رفتید.

می دانم قصد شما ازطرح این پرسش، به ذات نویسندگی مربوط است. این که من آیا اساساً خود را نویسنده می دانم یا نه؟ با تعریفی که ازنویسنده و نویسندگی داریم؟ یا اگر نویسنده ام چرا پرخطرترین وجه اجتماعی و سیاسیِ آن را برگزیده ام. آنهم درجامعه ای که بهادادن به افکارعمومی درتلاطم فریب افکارعمومی ازریخت افتاده. یا چرا به نگارش داستان ورُمان روی نمی برم؟ وچرا دراین چند سال اخیرقلم خود را به وادی پرآشوبی برده ام که یک نویسنده معمولاً ازورود بدان پرهیزمی کند؟ نویسندگان به وضعیت آرام و امنی محتاجند تا با ورود به غوغای درون خویش، نسبتی با غوغای بیرون برقرار کنند.

چه خوب شد که ازنوشتن رُمان گفتید. راستی هیچ به این فکر افتاده اید که رمان بنویسید. شنیده ام یا یکجایی خوانده ام که درزمینه ی ادبیات کودک ونوجوان کارهایی منتشرکرده اید. یا حتی داستانهایی برای بزرگسالان نوشته اید؟

من اتفاقاً درزندان نوشتن یک رُمان را شروع کردم. که البته هنوز به پایان نرسیده. ابتدا می خواستم فیلمنامه ای بنویسم. مقدماتش را نیزفراهم آوردم. مقدمات که می گویم شما همه را درعزم جزم معنا کنید. مصمم شدم که بنویسم. چه؟ یک فیلمنامه. درباره ی چه؟ اینش مهم نبود. مهم این بود که من باید چیزی می نوشتم که دربیرون زندان بشود به فیلم یا سریال تبدیلش کرد. اما بلافاصله منصرف شدم. شاید بپرسید چرا؟ با یک پرسش ازخودم وپاسخی که به خودم دادم ازخیرنگارش آن فیلمنامه گذشتم. ازخودم پرسیدم: این فیلم یا سریال قراراست کجا کاروازکجا پخش شود؟ معلوم است: داخل کشور. وازتلویزیون وسینماها. پس باید من تمام محدودیت های رایج فیلمنامه نویسان را مثل دیوارهای بتنی دراطراف خودم بالا می بردم. هم درگفتگوها وهم حادثه ها و هم درمنطق روایی داستان.

بهتربگویم: من باید میزممیزی وزارت ارشاد و افق خاک آلود صداوسیما را می کشاندم ومی بردم داخل سلول خود و بندبند قوانین و بخشنامه های نوشته ونانوشته ی آنها را درفیلمنامه ی خویش لحاظ می کردم ودرمتن یک خودسانسوریِ چندش آوربه خلق آن فیلمنامه پا می فشردم. بدیهی است که این خودش یک جورزندان مضاعف بود برای من. والبته تحمل نشدنی. این شد که ازخیرش گذشتم.  حتی به خودم گفتم بنویس و با اسم مستعاربده به یک جا و تصویبش کن. این را هم نپسندیدم. تجربه ی این کاررا داشتم. این بن بست راهی به جایی نداشت. درهمین شرایط بعد انتخابات سال 88 من فیلمنامه ای نوشتم و با اسم مستعاربه سیما فیلم دادم. سرضرب تصویب شد. راجع به شخصیت یک بسیجی خوب بود. ازآن بسیجی هایی که با این بسیجی های رایج فعلی فرق می کند. بسیجی من ازجنس همت ها و باکری ها بود. یک بسیجی درمتن یک اجتماع شلوغ. مقدمات ساخت آن هم فراهم شد. اما به محض این که اخلاقاً موضوع را با مدیر مربوطه درمیان گذاردم وبه وی گفتم که این اسم مستعار اسم من است، و آن مدیربا مدیران بالاتر و مدیرارشد سیمافیلم صحبت کرد، بلافاصله فیلمنامه ی تصویب شده وآماده ی کاراز مدارتولید بیرون کشیده شد. حتی حاضرشدم آن را دراختیاریکی دیگر قراردهم تا او بسازد و هیچ اسمی ازمن درکار نباشد. نپذیرفتند. این نشان می داد که مدیرسیما فیلم چه فشاری را باید تحمل می کرد. واساساَ اوچرا باید این فشاررا تحمل کند؟ این شد که با یک "نه" خیال خود را راحت کردند و برای همیشه عذرمرا خواستند. که: این طرفها آفتابی نشو. چه با اسم خودت چه با اسم مستعار.

نوشتن رُمان هم ازهمین محدودیت ها دررنج است که.

بله. به آن هم خواهم پرداخت. منتها این را بگویم که من راه خروج ازاین محدودیت ها را پیدا کردم. پس من درزندان ازخیرنگارش فیلمنامه درگذشتم وخیلی زود به سمت نگارش یک رمان واقعی با مختصاتی که خودم را سانسورنکنم روی بردم. چیزی که بر قلم من محدودیتی تحمیل نکند. درهمه ی این احوال نیز، نگارش نامه به رهبری ازداخل زندان، ونامه به رییس قوه ی قضاییه، و نامه به مردم، ونوشته های مستقل، و نگارش مجموعه ی " گلها و سیم خاردارها" که به معرفی برخی ازگلهای داخل زندان می پردازد، فراموشم نشد. درهمان اوضاع و احوال بود که محکم نشستم به نوشتن یک رُمان تمام عیار

 

احتمالاً این رمان قابل چاپ نیست.

نباشد. راستش را بخواهید من اصلاً به چاپ آن فکرنکردم. اصل نوشتن برایم مهم بود. شاید باورنکنید این دومین باری بود که من لذت نگارش بدون واهمه وبدون خودسانسوری را تجربه می کردم. باراولش به نگارش یک فیلمنامه مربوط بود که پسرم اباذرازمن خواست فلان خاطره کودکی را با تجسم این که ماجرا دریکی ازشهرها و روستاهای آمریکا اتفاق افتاده بنویسم. نوشتم. بی این که دچارنگرانی از خط ونشان های آزاردهنده وگاه طنزگونه ی ارشاد و صداوسیما شوم.

اشاره ای به محتوای آن فیلمنامه می کنید؟

من چهارپنج ساله بودم که درروستای زادگاه من شایع شد درهمین پنجشنبه ای که درراه است دنیا به آخرمی رسد. وآن روز مثلاً سه شنبه بود. شیوع این خبردرروستایی که شاکله اش براختلاف و دودستگی و دعواها و زدوخوردهای طایفگی بود، غوغایی به راه انداخت. مردم دوطایفه، درجواریک قیامت عنقریب تصمیم گرفتند صبح پنجشنبه به امامزاده ی روستا که یک کیلومتراز آبادی دوربود بروند. وساعت شروع قیامت را درامامزاده باشند. این اجتماع شورانگیزوحلالیت طلبی های ناگزیرآنهم درامامزاده ای دورازآبادی فرصت مغتنمی بود برای دزدان وشایع کنندگان این خبرو روبیدن اموال مردمی که ازدیوارجهل بالا رفته بودندو خود آن را کمال عقل تفسیرمی فرمودند.

من این حادثه را به یکی ازروستاهای تگزاس بردم. دراین روستا تکدرختی مقدس وجود دارد. وشایع می شود که مسیح قراراست درفلان روز از پس آن درخت ظهورکند. غوغایی درمی افتد. مردمان ازهرکجای آمریکا به شوق تماشای آن لحظه ی تکرارنشدنی به آن روستا هجوم می برند. دراین روستا نیزهمان اختلافات رایج برقراراست. وهمان سرنوشت نیزچشم به راه مردم آن روستای هشتادسال پیش تگزاس. این فیلمنامه را بی هیچ محدودیتی وبا ظرافت های خاص مبتنی برفرهنگ مردمان آن سالهای تگزاس نوشتم و دادم ترجمه اش کردند. اسمش را هم گذاردم : تکدرخت مسیح.

خواستم برای دومین باراین لذت را مزه مزه کرده باشم. به خودم گفتم: این رُمان را بنویس برای دل خودت. نه برای این که به همین زودی ها چاپ شود. البته منظورمن ازکنارگذاردن محدودیت درنگارش یک رُمان، و به هیچ گرفتن ممیزی های حکومتی، به این نیست که من به حوزه های سخیف وسطحی ورود کرده باشم. بدیهی است که فردی با معتقدات مسلمانی من بهنگام خروج ازاین محدودیت ها به آغوش هرزگی درنمی افتد.

من نوشتن آن رُمان را درزندان شروع کردم. یک سوم آن را که هفتصد صفحه ای می شود نوشتم. که مابقی آن مانده. واتمام آن به همان وضعیت امن درونی من محتاج است.این وضعیت مورد نظرمن به این نیست که مرا دغدغه ی آب ونان نباشد. نه، بلکه مرادم ازتأکید براین وضعیت مناسب، رسیدن به یک آرامش درونی است. به یک قرار. به یک ضرورت که دست شما را ازنوشتن هرچیزدیگربازبدارد و به نوشتن همان رُمان ترغیب کند. یکجوراولویت بندی دراین که اکنون چه بنویسید و بعد ازاین چه؟ باورکنید من درهمین مرحله ی اولویت بندی، بشکلی ظالمانه یقه ی خودم را گرفتم وخودم را برسرضرورت های اجتماعی نشاندم. که: کارهای شخصی وتمایلات شخصی ات را رها کن و بچسب به درد وداغ جاری مردم. مردمی که معترض اند وبابت این اعتراضشان هم دارند بها می پردازند. این شد که نوشتن مابقی رمان مرتب به ورطه ی تعویق افتاد.

راستی شما جزو مؤسسین انجمن قلم نبودید؟

چرا. ما سی نفربودیم که این انجمن را تأسیس کردیم. من یک چند دوره ای هم به عضویت هیات مدیره ی انجمن قلم انتخاب شدم. جریان پایان کارخودم را دراین انجمن خواهم گفت. اما پیش ازآن اجازه بدهید بگویم که من درزندان با تماشای آثاردوستان نویسنده ای که یک زمان درکنارهم به نوشتن می اندیشیدیم و با هم تشکیلات کوچکی به اسم همان"انجمن قلم" تأسیس کرده بودیم، مرتب به خودم می گفتم: توهم می توانستی جوری بنویسی که به کسی برنخورد. می توانستی نوشته هایت را بچاپ برسانی. می توانستی نویسنده ی محض باشی. اما متعمدانه براین گرایش درونی ام پای کوفتم.

شما چند جلد کتاب چاپ شده دارید؟

پانزده جلد. که عمدتاً داستان اند. بجزدوفیلمنامه وچهارجلد منتخب نوشته های انتقادی ام…… ازاین مرحله نتوانستم عبورکنم. دیدم خود این فکر که: بنویسم برای چاپ شدن، خودش یکجورمحدودیت را آنهم درزندان به من تحمیل می کند. پس نوشتن برای چاپ شدن را واساساً نوشتن رُمان را وانهادم و نوشتن از بند بند اعتراض مردمِ معترض را برگزیدم. به مخاطرات جاری این راه نیزاصلاً نیاندیشیدم. مخاطراتی که هم درکمین خودم بود وهم سرراه خانواده ام. من شنیده بودم که دستگاه اطلاعات ما اگر بخواهد حتی یک پیغمبرخدا را به خاک مذلت بنشاند این استعداد را دارد.

اجازه بدهید از نامه ی نخست محمد نوری زاد به رهبری شروع کنیم. عکس العمل دوستانتان چه بود؟ کسانی که ناگهان قلم شیفته ی نوری زاد را حالا منتقدانه می یافتند.

بعداز وقایع انتخابات سال هشتادوهشت، اوضاع قمردرعقرب شد. یعنی آن چهره ی مخفی وبزک کرده ی نظام رخ نمود. بسیجی ای که قرار بود فدایی مردم باشد، قمه به دست و زنجیربه دست به جان مردم و به جان اموال مردم افتاد. وپاسداری که برای درخدمت مردم بودن و برای صیانت ازشایستگی ها وحاجت های انقلاب تأسیس شده بود و درعرصه ی هشت سال جنگ و دفاع به باورمردم راه یافته بود، حالا برای صیانت ازیک جریان غارتگربه میدان آمد و کلت کمرش را واگشود وبه طرف مردم شلیک کرد. اولین نامه را که به رهبرنوشتم، بی حضورمن، مرا ازهمان انجمن قلم اخراج کردند.

یادم هست یکی ازدوستان وساطت کرد تا یک جلسه ی توجیهی درانجمن قلم تشکیل شود و به من مثلاً فرصت بازگشت داده شود. آن جلسه تشکیل شد. رییس جلسه که ازدوستان هم طیف بود به من گفت: تو با نگارش این نامه، دل امام زمان را شکستی. وکلی ازاین حرف ها. واین که: اگر می خواهی به انجمن قلم برگردی ، باید توبه کنی. به رییس جلسه گفتم: شما که می فرمایید من با نگارش این نامه دل امام زمان را شکسته ام آیا ازامام زمان دستخط دارید؟ وگفتم: این شما هستید که باید توبه کنید. بخاطرخون ها و ظلم هایی که به چشم خود دیده اید و سکوت کرده اید. وگفتم: قلمی که نخواهد و نتواند واقعیت های جامعه را ببیند، هیزمی است که به کارسوختن می خورد. به حاضرین جلسه گفتم: شماها به گوش خود شنیده اید که درکهریزک چه شده وچه روی داده و دارید سکوت می کنید. وگفتم: اگر به فرزندان شما تجاوز شده بود آیا باز همین جور دامن برمی کشیدید؟ وبا همین چند جمله برای همیشه ازآن انجمن بیرون زدم.

سایردوستان چه؟

با همان اولین نامه به رهبری، همه ی دوستان قدیم ازمن روی برگرداندند. وهمزمان همه ی درها به روی من بسته شد. سومین نامه را که نوشتم، درزندان به رویم وا شد. هیچوقت یادم نمی رود احساس آن روزی را که مرا تحت الحفظ به سمت زندان اوین می بردند. احساس کسی را داشتم که دارد تقاص سالها بی خبری خود را می پردازد. شاید باورنکنید که من آن روز روی زمین نبودم. بلکه روی ابرها راه می رفتم. چون خدا را سپاس می گفتم که عقوبت مرا ازهمین دنیا شروع کرده. عذاب هایی که من درزندان اوین دیدم وخانواده ام دربیرون زندان متحمل شدند، ذره ای ازتقاص همراهی من با حکومت و نظامی بود که حالا آشکارا دستش به خون بی گناهان آلوده شده بود. وتقاص سالها بی خبری ام.

شما درزندان همچنان نوشتید و نوشتید و نوشتید. درحالی که بخاطرهمین نوشتن ها به زندان رفته بودید. ونباید می نوشتید. کما این که اغلب زندانیان نیزنمی نویسند. ترجیح می دهند دوره ی زندانشان سپری شود و بیرون بیایند.

درزندان ودرسلول های انفرادی، نوشتن می تواند بهترین مسکن برای یک زندانی بهم ریخته باشد. اما بازجوها و روال جاری زندان، این تسکین را اززندانی دریغ می کنند. ومن برای داشتن قلم وکاغذ بی تاب بودم. یادم هست روزهای تلخ بازجویی وهتاکی ها و ضرب و شتم های من بود. می خواستند من به زانو دربیافتم و توبه نامه بنویسم و تقاضای عفو کنم و دریک مصاحبه ی تلویزیونی به همگان بگویم که: خطا کرده ام. بگویم: ازمن درگذرید. مقاومت من اما، باعث عصبیت بازجوی اصلی من شد. کار به تنگناهای انسانی درافتاد. او بی ادب و بی سواد بود. ومن، یک اسیر. چه می توانستم بکنم؟ یک روز که مرا اززندان وحبس سه چهارساله می ترسانید، به وی گفتم: بگذار حرف آخرم را بزنم: چند بسته کاغذ به من بدهید و چند تا خودکار. بروید و سه چهارسال بعد بیایید و درسلول را بازکنید.

بازجوی بی ادب و بی سواد من آنقدربه من کاغذ وقلم نداد تا این که یک روز ازخودش یک قلم "کش" رفتم. آن را درآستینم گذاردم و به سلول بردم. پشت به دریچه ی کوچک سلول نشستم و سرخودکار را ازآستین خود بیرون کشیدم. وآن را تا جلوی صورتم بالا بردم و بوییدم و بوسیدم. شاید باورنکنید که من یک ساعت تمام به آن خودکار نگاه می کردم وسیرنمی شدم. به خدا آفرین می گفتم که درقرآنش به قلم سوگند یاد کرده. وبه قلم می گفتم: توعجب لیاقتی داری که خدا تو را ازمیان سایر پدیده ها برگزیده وبه جان تو سوگند خورده. وبه آنچه که می نویسی تأکید ورزیده. حالا به کاغذ نیازم بود. قلم پیدا شده بود اما من روی چه می نوشتم؟ به ما همراه غذا گاه دوغ نیزمی دادند. ازاین دوغ های پاکتی. این پاکت ها را با دقت پاره می کردم و با دقت بیشتر، ضخامت ورق مقوایی آن را ازمیان می گشودم. یک وسعت کوچکی ازکاغذ کاهی پیدا می شد. به قدر کف دست. روی آنها می نوشتم. " نجواهای محمد نوری زاد درزندان اوین" محصول همان نوشتن های من روی پاکت دوغ است.

وبعد دانستم روی دستمال کاغذی نیز می توانم بنویسم. ازنگهبانان روزی سه برگ دستمال کاغذی می گرفتم. این سه برگ را که ازهم وامی گشودم، می شد شش صفحه. من روزی شش صفحه کاغذ داشتم. نامه ی چهارم من به رهبری که ازداخل زندان بیرون داده شد، روی دستمال کاغذی نوشته شده بود. اتفاقاً همین را به بازجویم گفتم. ترس و واهمه ای نداشتم. به اوگفتم من یک نامه ای به رهبرنوشته ام که به همین زودی ها منتشرمی شود. پرسید چطورآن را بیرون داده ای؟ گفتم یک روز که مرا با چشمان بسته به بهداری زندان برده بودند ودرکنار زندانیان دیگررو به دیوار ایستاندند، آن را درجیب یک جوان انداختم که با صدای آرام می گفت به زودی آزاد می شود.

من می توانستم درآن روزهای پرازهول وهراس، به نوشتن هرچیزی که به من تسکین بدهد روی ببرم. مثل رُمان"سلام آتابای" که مواد خام آن را ازمدت ها پیش درذهن آماده کرده بودم. یک رمان درامتداد حسرت های یک انقلاب متفاوت. یا بهتربگویم: رمانی که اگر می نوشتم، وقتم را پرکرده بودم و به بازجوهای خود می فهماندم که من هنوز دل درگرو امثال آنها دارم و یک تخفیفی ازشان می گرفتم. رمانی که اطمینان دارم هرچه هم که خوب و فنی نوشته می شد، به تف لعنت نمی ارزید.

من اما بهترین تسکین را شناکردن درجهت مخالف رودخانه اوین یافتم. این که ازچیزهایی بنویسم که مرا بخاطرآنها به زندان انداخته اند. مگرمی شود؟ این که تکرارجرم محسوب می شود. بشود. من مگر جرم خودم را قبول دارم که ازتکرار آن بهراسم؟ ونوشتم. نامه پنجم محمد نوری زاد از زندان اوین به رهبری. وبعد نامه ی ششم را ازبیرون نوشتم. نامه ی ششم را که نوشتم بلافاصله مرا به زندان بازگرداندند. یک روز دادستان تهران به داخل سلول من آمد و گفت: ما تو را آزاد کرده بودیم. به شرط این که ننویسی. اما تو گازش را گرفتی و بازرفتی اول خط. نامه ی

 هفتم به رهبری را از داخل زندان نوشتم. اینها همه اش تکرار جرم محسوب می شد. چرا که من اعتراض مردم معترض را به رهبرمتذکرمی شدم. واین بازگفتِ اعتراض ها ازنگاه بازجوها و قاضیان گوش بفرمان، جرم بود. وتکرارآنها جرمی دیگر. وبازنامه ی هشتم ازداخل زندان. تکرارجرم یعنی چه؟

داستان آن رُمانی که هفتصد صفحه ی اولش را نوشتید چیست؟

شخصیت محوری آن، یک بازجوی وزارت اطلاعات است. برخلاف بازجوهای هیولاگون، این بازجو، جزو خوبان است. ونمی خواهد همه ی هویت انسانی اش را قربانی نظامی بکند که داستان حفظ آن را دیگران با دزدی ها و قتل و غارت هایشان تعریف وتجویزمی کنند.

 


 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر