۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

روایت معصومه ابتکار از دیدارش با یکی از مجروحان جنبش سبز

     

    روایت معصومه ابتکار از دیدارش با یکی از مجروحان جنبش سبز

     

    معصومه ابتکار، معاون رئیس‌جمهور در دولت خاتمی و عضو فعلی شورای شهر تهران، در وبلاگ خود ماجرای عیادتش از یکی از مجروحان تیراندازی نیروهای پایگاه بسیج به مردم در روز 25 خرداد را شرح داده است:

     

    چند روز پیش به اتفاق تعدادی از اساتید دانشگاهها به دیدن علی رفتیم.

    علی یکی از مجروحان تظاهرات آرام روز ٢۵ خرداد در اعتراض به نتایج انتخابات دهم است. تظاهراتی که مردم در آن بلوغ و عظمت ملت ایران را با سکوت خویش به نمایش گذاشتند. اما در کمال ناباوری مشاهده کردیم که راهپیمایی به تیراندازی به مردم بی‌دفاع که جز نشانه‌های سبز و علامت پیروزی چیزی در دست نداشتند، ختم شد.

     

    علی تعریف می‌کرد که آن روز در پایان راهپیمایی، وقتی به ابتدای خیابان محمدعلی جناح می‌رسد، می‌بیند که مردم پیکر جوانانی غرق به خون را روی دست دارند و سعی می‌کنند آنها را به محلی امن منتقل کنند. ظاهرا از سمت یکی از مقرهای نظامی به آنها تیراندازی شده و از طرف دیگر یگان ویژه هم وارد معرکه شده بود. درست در همین احوال، ناگهان علی احساس می کند ضربه شدیدی به کنار شقیقه‌اش وارد شد و بعد در حالی که به زمین می‌افتاده، گلوله‌ای به گلویش اصابت می کند.

     

    از باقی ماجرا، لحظاتی را مثل دختری که او هم مجروح شده بود، ماشینی که آنها را بر آن سوار می کنند و به آمبولانس می رسانند و پرستار آمبولانس را به یاد دارد که شماره تلفن مادرش را گرفت و بعد دیگر هیچ ...

     

    باقی داستان را مادرش تعریف می‌کرد و می‌گفت: من هم به راهپیمایی رفته بودم، اما زودتر برگشتم تا شام بچه‌ها را آماده کنم. نماز مغرب را که خواندم، دیدم موبایلم زنگ می‌زند. صدای کسی بود که می‌گفت پسرتان دستش شکسته، به بیمارستان بیایید.

     

    نفهمیدم چگونه چادر را به سرم انداختم و خود را به بیمارستان رساندم. تعداد زیادی از مجروحین سرپایی بودند. به دنبال پسرم که گشتم، گفتند: پسر شما سرپایی نیست، بروید او را بین مجروحین بد حال پیدا کنید.

     

    تعدادی جوان، خون‌آلود و بیهوش بر روی زمین بودند. علی را در میان آنها یافتم. او تکان نمی‌خورد و در نگاه اول اثری از حیات نداشت. پرستاری که به دنبالم آمده بود، وضعیت علی را بررسی کرد و گفت: پسرت هنوز زنده است ...

     

    خوشبختانه کادر پزشکی و پرستاران باوجدان و عزیز آن بیمارستان به سرعت علی را به اتاق عمل رساندند و او را از مرگ نجات دادند.

     

    مادر علی با بعض می‌گفت: نمی‌دانید چه کشیده‌ام. در این مدت صدها بار تک تک سلول‌های بدنم از هم جدا شد و دوباره به یکدیگر پیوند خورد.

     

    مادر علی روزه بود و بعضش را به سختی در گلو فرو می‌برد. او را که یک دانشگاهی است، چند سالی است به تدین می‌شناسم. عموی علی از شهدای جنگ و پدرش که اکنون یک محقق و نویسنده است، با سابقه رزمندگی جزو جانبازان انقلاب به شمار می‌آید.

    برای عیادت علی به خانه ساده و معمولی آنها رفته بودم. آنها کسانی از جنس مردم معتقد به انقلاب و نظام بوده و هستند. چگونه می‌شود به آنها نسبت انقلابیون مخملی داد؟ اینها خود مدعی انقلاب‌اند، ولی متاسفانه در مقابلشان کسانی قرار دارند که نه سنشان و نه تجاربشان با داعیه‌داری انقلاب تناسبی ندارد. پدر علی از مبارزین پیش از انقلاب نیز بوده است.

     

    علی سلامتی کامل را به دست نیاورده و تحت مداواست. پزشکان می‌گویند ممکن است جراحت‌های او به طور کامل درمان نشود.

     

    وقتی با علی خداحافظی می‌کردم، یاد شعر اقبال افتادم که می‌گفت: ای جوانان وطن، جان من و جان شما ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر