۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

پرونده سازی برای دختر میرحسین و ممانعت از تدریس وی در دانشگاه

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via سایت خبری تحلیلی کلمه by ویرایشگر کلمه on 11/28/12

دور جدید فشارها بر خانواده میرحسین که با تماس تلفنی تهدیدآمیز و ممنوع الملاقات شدن یکی از دختران آغاز شده بود، اکنون با از سرگیری فشارهای شغلی و به جریان انداختن دوباره پرونده سازی های قبلی ادامه یافته است.

به گزارش خبرنگار کلمه، خانواده و نزدیکان میرحسین موسوی و زهرا رهنورد نیز همچون بسیاری دیگر از زندانیان سیاسی، در مدت حبس خانگی با فشارها و تهدیدهای غیرقانونی و حاکی از خصومت رو به رو بوده اند.

رفتارهای غیر انسانی و بی اخلاقی های مکرر، در سه سال اخیر به رویه ای متداول در برخورد ماموران امنیتی با خانواده زندانیان سیاسی تبدیل شده و خانواده موسوی نیز هزینه های زیادی بابت ایستادگی در دفاع از حق داده اند؛ هزینه هایی که مهمترین آنها شهادت سید علی موسوی خواهرزاده میرحسین بوده و پس از آن نیز در سه سال اخیر به انحاء مختلف ادامه داشته است.

به خصوص پس از حصر میرحسین و کروبی و همسران آنها، فشارها بر بستگان نزدیک و دور آنها نیز شدت گرفته است؛ هرچند خانواده موسوی تا کنون از رسانه ای کردن جزئیات بسیاری از رفتارهای صورت گرفته، پرهیز کرده اند.

فشارهای شغلی، از جمله رایج ترین موارد آزار خانواده مهندس موسوی بوده است که به صورت های مختلفی از جمله اخراج یا پرونده سازی در محل کار، ممانعت از تدریس در دانشگاه، جلوگیری از چاپ کتاب و کار پژوهشی، جا به جایی ها و اذیت های خاص اداری و حتی پیگیری و بازجویی از مسئولان ادارات محل اشتغال آنها، اعمال شده است.

در مورد یکی از فرزندان میرحسین که اخیرا در پی اطلاع رسانی کلمه مورد تهدید ماموران امنیتی، مورد تهدید قرار گرفته و ممنوع الملاقات شده بود، با آنکه سایت امنیتی وابسته به صداوسیما تماس این مامور امنیتی را انکار کرده بود!، ظاهرا تهدیدها در حال عملی شدن است؛ چرا که اخیرا فشارهای شغلی بر وی شدت بیشتری گرفته و علاوه بر تماس های موجود از طرف دانشگاه محل کار وی (دانشگاه الزهرا) و ممانعت قبلی از تدریس وی، دو روز قبل از سوی هیات تخلفات اداری وزارت علوم نیز با او تماس تهدیدآمیزی گرفته شده تا پرونده سازی دو سال قبل علیه وی، دوباره به جریان بیفتد.

با آنکه این پرونده سازی در دو سال اخیر هیچ یک از روال های قانونی رویه های متعارف دانشگاهی را طی نکرده است؛ تماس گیرندگان پیشاپیش حکم را هم به طور شفاهی صادر کرده و گفته اند که حکم مورد نظر در هر حال، حتی اگر خانم موسوی این پرونده را نپذیرد، صادر خواهد شد و عدم پذیرش محتویات این پرونده نیز به معنی چشم پوشی او از حق قانونی بعدی خودش تلقی خواهد شد. آن هم در حالی که پس از جلوگیری از ورود و تدریس وی در دانشگاه و پرونده سازی امنیتی، او بارها با مراجعه به مسئولین ذی ربط در دانشگاه با اصرار خواستار اعلام علت این اقدام و توجیه قانونی و مستند و مکتوب آن و نیز معرفی مقامی که دستور انجام این رفتارهای توهین آمیز و غیر قانونی را صادر کرده، شده بود و پاسخی نگرفته بود.

بر اساس این گزارش، پیش از این، از تدریس وی در دانشگاه جلوگیری شده بود و علاوه بر منع تدریس، حتی واحدهای معین شده در برنامه ترمی نیز به طور ناگهانی و ظرف همان ساعت اولیه از روی سایت دانشگاه حذف شده بود. اما تنها نتیجه پیگیری های وی، آن هم بعد از حدود ۲ سال، این بوده که در هیات تخلفات اداری برایش پرونده تشکیل شده و به گفته کارمندی که این اطلاعات را از روی برگه ابلاغی خوانده، بهانه این پرونده سازی نیز مصاحبه وی با سایت کلمه و نشر اکاذیب و … بوده است.

این گزارش حاکی است، پرونده ی ساخته شده برای این دختر میرحسین در اسفندماه ۱۳۸۹ به رئیس قبلی دانشگاه الزهرا ابلاغ شده و در آن ۱۰ روز برای ارائه لایحه دفاعیه مهلت تعیین شده است. اما تا اواسط مهرماه گذشته (۱۳۹۱) وی از وجود چنین پرونده ای بی خبر بوده و با آنکه این نامه بارها بین دفتر ریاست و بخشهای اداری دانشگاه دست به دست شده و مهلت های ۱۰ روزه دفاع ابلاغ و تکرار شده، این موضوع هیچ گاه به خانم موسوی اعلام نشده است.

برخوردهای صورت گرفته با این استاد دانشگاه تا آنجا پیش رفته که در فروردین ماه سال جاری، ماموران حراست به شکل توهین آمیزی از ورود به دانشگاه جلوگیری کرده اند، آن هم در حالی که به گفته خودشان مدام در تماس و هماهنگی با وزارتخانه بوده اند. این رفتار نیز همچنان ادامه یافته و در نهایت با اصرار دانشجویانش و برای پیگیری امور آموزشی باقی مانده ی آنها، آن هم پس از کسب مجوز سختگیرانه از حراست، در آخرین فرصت ممکن اجازه حضور او در دانشگاه برای انجام وظایف استادی در ترم تحصیلی مذکور صادر شده است. اینها همه در حالی است که با توجه به تعهدات شغلی، وظایف محوله از جمله دفاعیات و راهنمایی های پایان نامه ها بر طبق مستندات موجود همچنان، حتی از راه دور و در محیط خانه، در حال انجام بوده است.

رفتارهایی از این دست، با دیگر دختران موسوی نیز انجام شده که در صورت لزوم، جزئیات آنها در گزارش های جداگانه به اطلاع خوانندگان کلمه و دوستداران میرحسین و خانواده اش خواهد رسید.


 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

نامه ی بیست و هفتم محمد نوری زاد به رهبر

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via وب سایت رسمی محمد نوری زاد by محمد نوری زاد on 11/27/12

من در این نامه، بنا دارم به وجه دیگر آن "باغبان زیرک" اشاره کنم. به: شوروی سابق، و: روسیه اکنون!

لینک دانلود نسخه الکترونیکی نامه بیست و هفتم

نامه ی بیست و هفتم محمد نوری زاد به رهبر

پشت پرده ی قدرت در ایران (۲)

به نام خدایی که هوش آفرید

سلام به رهبر گرامی جمهوری اسلامی ایران حضرت آیة الله خامنه ای

در نامه ی پیشین، به پشت پرده ی قدرت در ایران اشاره کردم. این که با پیروزی انقلاب، علاوه بر روحانیان فهیم و کاردان – که تعدادشان به ده نفرنیز نمی رسید – جمعیت کثیری از روحانیان کارنابلد، و روضه خوانان سراسیمه، و انقلابیون بی تجربه، با همه ی صداقت و خلوصی که داشتند، بر مسند قدرت جلوس فرمودند. و بخاطر تخصصی که در اداره ی کشور نداشتند، فضا را برای برآمدن وابستگان پرده نشین اسراییل و آمریکا واگشودند و رشته ی حساسیت های کشور را دانسته و ندانسته به دست همان پرده نشینانی سپردند که به جزیی ترین امور کشور وقوف داشتند و ما از زیرکی شان بی خبر بودیم.

ساده لوحانه، گمان همه ی ما بر این بود که انقلابی شده است و ما توانسته ایم به یُمن شور انقلاب فضولات استعماری – چه داخلی اش را و چه خارجی اش را – به دوردست های بودن و نبودن بتارانیم. جوری که خیلی زود رقبا را از هستی ساقط کردیم و زیر و بالای همه ی مناسبات کشور را به دست باکفایت روحانیان و حامیان آنان وانهادیم. این باور اما، غلط ترین تصوری است که می شود به ترسیم آن دست برد. چرا که اداره ی کشوری در اندازه ی ایران، با سواد و تجربه ای که روحانیان و حامیانشان نداشتند ممکن نبود.

بی سوادیِ مفرطِ انقلابیون در حوزه های مختلف، خلأ تخصصیِ ژرفی در اداره ی کشور پدید آورد. چه در حوزه های سیاسی و بین المللی، و چه امنیتی و اطلاعاتی، و چه نظامی و اقتصادی. این خلأهای برآمده از ژرفای بی سوادی، آنهم در شتابِ دنیای عقل و تخصص و ارتباطات، به مدد کسانی ترمیم شد که نرم نرم از پس پرده سربرآوردند و به مدد ما شتافتند و همزمان مطالبات پنهان خود را تعقیب کردند و ما انقلابیون کمترین امکان و فهمی در کشف آنان نداشتیم.

من در این نامه، بنا دارم به وجه دیگر آن "باغبان زیرک" اشاره کنم. به: شوروی سابق، و: روسیه ی اکنون! که در بلعیدن کشور ما سابقه ای بس وسیع دارد. و عجبا ما انقلابیون، بجای آن که از این دشمن شمالی خود متنفرباشیم – که ازسالهای دوربه این سوی، جز روفتن اعتبار و آبرو و سرمایه های ملی ما هیچ دأب دیگری نداشته – همه ی نفرت تلنبارخود را به سوی آمریکا و اسراییل تلمبه زده ایم و نرم نرم شعار"نه شرقی نه غربی" را به نفع شوروی و روسیه تعدیل و ترمیم فرموده ایم:

۱ – جناب شما بیست و سه سال از عمر و استعداد جمهوری اسلامی را به سویی متمایل فرموده اید که این همسایه ی شمالی نه تنها از گردونه ی شعارهای پرحرارت ما جان سالم بدربرده، بل: بنا به توصیه ی حضرت شما، ما را به التماس – آری به التماس – به آغوش او نیز درانداخته است. و او که برخلاف ما خامان، هفت خط و کارآزموده است، چنان کلاهی بر سر ما نشانده که ما اکنون، برای آب خوردن در مجامع بین المللی، به لیوان قی کرده ی او محتاجیم.

۲ – کودکان نیز می دانند که پول توجیبی خود را در جیب فروشنده ی دوره گردی که چند بار از او نامردی و دروغ و بدقولی دیده اند، نیندازند. بدا بحال ما که از کودکان نابالغ نیز ساده دل تر بوده ایم و مرتب توسط نوچه های داخلی روسیه از این شانه به شانه ی دیگر درغلتیده ایم و اسمش را زیرکی نهاده ایم.

۳ – شوروی، بنا به رسالت کمونیستی اش، از یک حسادت ریشه دار نسبت به آمریکا در رنج بود. و این رنج را در سایه ی مبارزه با امپریالیسم پنهان می کرد و برای این مبارزه نیز هزینه ها می پرداخت. علیه سرمایه داری و علیه آمریکا کتاب و فیلم و شایعه تولید می کرد و این نفرت و حسادت فلسفی را به دستگاه های دیپلماسی و ورزشی و معادلات علمی و پژوهشی خود نیز تزریق می فرمود. ظهورتازه نفسی چون انقلاب اسلامی ایران با نفرتی که از آمریکا در انبان داشت، برای کمونیست های پیر و فرسوده تماشایی بود. دستگاه های دیپلماسی و جاسوسی شوروی، و احزاب ایرانیِ متمایل به شوروی، سالها برای بسط و گسترش نفرت از آمریکا در ایرانِ پیش از انقلاب کار کرده بودند.

۴ – با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران، شعار نه شرقی نه غربی مثل فواره بالا جهید و بسیار زود فروکشید. در آن سالها این شعار، بسیار بیش از آنکه شرق و غرب را بترساند، موجبات انبساط خاطر آنان را فراهم می کرد. شرق و غرب، مثل بزرگترهایی ایستاده بودند و از بالا به جست و خیز کودکی در زیر پایشان نگاه می کردند. کودکی که آب دماغش سرازیر بود و صورتش چرک و پیراهنش چروک و کفشهایش: لنگه به لنگه. و همین کودک، رو به بالا برای آنان دهن کجی می کرد و خط و نشان می کشید.

۵ – داستانک تسخیر ناگهانی و غافلگیرکننده ی سفارت آمریکا، همه ی انقلابیون ما را به کامِ از پیش مهیایِ خود کشاند. شوروی، طراح بازی های فکری بود. و تسخیرلانه ی جاسوسی نیز می توانست یک بازی فکری و کامپیوتری باشد. کودکانی از در و دیوار سفارت بالا می روند و آنجا را اشغال می کنند و به ضرب این فتح الفتوح بی نظیر، آمریکا می شود دشمن، و شوروی می شود رفیق. این بازی کودکانه و از پیش طراحی شده، آنچنان به چهارستون فکری انقلابیون ما چفت بست که باب مذاکره با آمریکا را برای همیشه بست. و: عرصه را دربست به شوروی سپرد. جوری که آن کودک ژولیده، با گرمای ناشی از تسخیر لانه ی جاسوسی سرگرم بود و شوروی نیز از مکانی که در آغوش خود برای آن کودک بی نوا می آراست.

۶ – مرگ بر شوروی، بی آنکه کام کسی را برآشوبد، از حنجره ی مردم ما فاصله گرفت. و انرژی معطلش را به مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل سپرد. آمریکا نیز از آن بالا غش غش به رفتار کودک زیرپای خود می خندید و می گفت: عیب ندارد، هرچه می خواهی به من فحش بده و مرگ مرا آرزو کن. تو با فحش هایت سرگرم باش و من با آینده ای که از تو می بینم. و درآمدها و فرصت هایی که تو با بی عقلی ایت نصیب من می کنی. بیش از پیش!

۷ – شوروی با همه ی کودنی اش در لج و لج بازی با آمریکا، پشتش اما به قرن ها تجربه و علم و امپراتوری گرم بود. و ما، پشتمان به منبر و تئوری های فرسوده ی حوزوی، و سلسله های ابتر پادشاهی، و قتل و غارت و دروغ و بی سوادی. هم آمریکا و هم شوروی، خیلی زودتر از مردمی که با هیجان شعار می دادند: نه شرقی نه غربی، پایان این رفتار بچگانه را می دیدند. آمریکا و شوروی دست بر شانه ی هم نهادند و قدم زدند و تفریحکی را آغازکردند. آمریکا بصورت ظاهر عقب کشید و امتیاز بالاکشیدن ثروت این بچه را برای رقبای کمونیست خود باقی گذارد و خود در جایی دیگر از شوروی و چین امتیاز گرفت. جنگی را بجان ما درانداختند و تا توانستند کشورهای منطقه را از ما ترساندند و فراورده های از رده خارجِ تسلیحاتیِ در انبار مانده ی خود را به همه ی ما فروختند.

۸ – با جدی شدن جنگ، کودک لجوج و ژولیده ای که در معرض غرق و اضمحلال بود، قدم به قدم که نه، ناگهان از شعارهای خود دست شست. و همان دست را به دامان شوروی و چین قفل بست. عقل اولیه اش می گفت: کبریت این جنگ را شرق و غرب بجان او کشیده اند. بعدها صلاح دید که بگوید: این غرب است که چشم دیدن او را ندارد. پس کودک بی نوا باهمه ی استعداد حنجره اش غرب را نواخت. درست درحالی که دستش به دامان شرق بود. و درست درحالی که موجبات تفریح شرق و غرب را فراهم می کرد.

۹ – زمان زیادی از شروع جنگ سپری نشده بود که انقلابیون ما، کم کم به آغوش شوروی نقل مکان کردند و در آمریکاستیزی از او جلو زدند. و در این میان جایی نیز در آغوش چین برای خود واگشودند. شوروی ها بعد از هفتاد سال از لجاجت جاهلانه ی خود علیه سرمایه داری دست شستند و همه ی این ولع پوک را به کام ما ریختند. که: بیا، افتخار و لذت آمریکاستیزی دربست مال تو. هرچه می خواهی هزینه کن و شعار بده و خوش باش.

۱۰ – جنگ با خسارات بسیار، و بی آنکه کمترین غباری بر کفش شرق و غرب بنشاند، پایان پذیرفت. جنگ هشت ساله ی ما در کل، نقشه ای بود برای فروش اسلحه های در انبار مانده ی شرق و غرب، و تحلیل بردن سرمایه های ملی ما. این داستان که: برآمدن انقلاب اسلامی ما برای شرق و غرب نگران کننده بوده است، افسانه ای بیش نیست. از کجا این را می گویم؟ از آنجا که در همان سالهای پایکوبی ناشی از پیروزی انقلاب، هزاران تُن مواد مخدر در ایران به مصرف می رسید. و می رسد. و هزاران تن از دخترکان ما به تن فروشی برده می شدند. و برده می شوند. و درست درحالی که میلیونها جوان ما بیکار بودند و هستند، هزاران نفراز ابن الوقت های مرتبط با انقلاب، زد و بند می کردند و ثروت می اندوختند و می اندوزند. یک چنین کشوری با هر شعاری که از دهان بیرون بدهد چرا باید برای شرق و غرب نگران کننده باشد؟

۱۱ – شورویِ کمونیستی فروکشید و جایش را به روسیه سپرد. در این جابجایی، درسی بود که ما متعمدانه از آموختنِ آن روی برگرداندیم و خود را با ندیدن و نشنیدن آن فریب دادیم. این درس که: حکومت های ایدئولوژیک، سرنوشت مشترکی دارند. و فروپاشی آنان، حتمی ترینِ این سرنوشت مشترک است.

۱۲ – شوروی که فروپاشید، دست معطل ما بدون وقفه به دامان روسیه چنگ برد. چرا که روی تک تک ما سالها کار شده بود. ما اهل فکر نبودیم. یعنی سواد فکرِ داخلی و بین المللی نداشتیم. این دیگران بودند که بجای ما فکر می کردند. مثل کودکی که راه رفتنش به مدد بزرگترها باشد. دستش را که رها کنند، به زمین می خورد و به خود آسیب می رساند. شوروی از هم پاشید؟ بپاشد، بهتر، روسیه که هست. آنهم با آغوشی گشوده تر. و بی خجالتِ مناسبات کمونیستی!

۱۳ – صدای شکستن استخوانهای کمونیسم ما را مست کرد. ما مست بودیم از این که یک ابرقدرت، بواسطه ی ظهورانقلاب اسلامی از هم پاشیده است و عنقریب فصل فروپاشی ابرقدرت بعدی فرامی رسد. از فروپاشی شوروی، مستی اش برای ما ماند و هستی اش برای روسها. پس هست ما چه می شود؟ هست شما؟ چشم: آن کودک ژولیده و بظاهر لجوج را درطبقی جا دادند که هست خود را از روسها التماس کند و برای هست روسها دست به کیسه ی خود ببرد. باورِ این که عده ای از کارگزاران پنهان روسها در ایران اسلامی، از معتمدین انقلاب و پاسداران و روحانیان باشند، کمی ناممکن به نظر می رسد، نه؟ آنان را از رد پایشان باید شناخت. که نشانتان می دهم:

۱۴ – و شما رهبر شدید. و درهای بسته را یک به یک به روی روسها واگشودید. که اصلی ترینِ آنها ورود به داستانک انرژی هسته ای است. داستانکی که باغبان زیرکِ روسی برای شما تدارک دید و نوچه هایش را برای تحریص و تحریک و تطمیع، به سمت اطرافیان شما گسیل نمود. تا آنان بعنوان کشف خود، شما را ازهیجان آن لبریز کنند. طبق توافقات پس پرده، همه ی اطرافیان آمریکا از راه اندازی نیروگاه اتمی بوشهر عقب نشستند و عرصه را برای روسها خالی گذاردند. و شما ای بزرگوار، بهمین سادگی فریب خوردید. و به بازی ای داخل شدید که برای شما تدارک دیده شده بود. و روسها تا توانستند – شرمنده ام – ما را دوشیدند.

۱۵ – داستانک تولید بمب هسته ای از همان بازی های کامپیوتری است که از هیجان سرشار است. این که: نیروگاه اتمی بوشهر را بازسازی می کنیم. پول بدهید. دادیم. همزمان و پنهانی تأسیسات اتمی علم می کنیم. پول بدهید. دادیم. پنهانی اورانیوم مختصر داخلی را غنی می کنیم. پول بدهید. دادیم. پنهانی بمب اتم می سازیم. پول بدهید. دادیم. و همان بمب اتمی را بر سر اسراییل می کوبیم و از صفحه ی روزگار محو و نابودش می کنیم. پول بدهید. دادیم. به این تخیلات می گویند: بازی کامپیوتری. که مخاطبش عمدتاً کودکانند. و ما چه گران و پخمه گون به خرید این بازی دست بردیم و بدان مشغول شدیم. سالها بعد، هیجانمان که فرونشست، دیدیم ای عجب، زمان رفته و سرمایه رفته و مخمصه ای به اسم "تنهایی و تحریم" به دست و پای ما تنیده. ما درست به همان راهی درافتاده بودیم که از ابتدا برای ما طراحی کرده بودند. راهی یکطرفه و بدون بازگشت. که ما با پول و آبروی خودمان، برای آزمایش ها و طرح های پنهانی روسها در کشور خودمان فضا پرداخته بودیم.

۱۶ – بازی به مرحله ی تازه ای ورود می کند. در یک بزنگاه، خود روسها داستانک پنهان اتمی ما را برملا می کنند. که: ایران در حال رفتن به سمت تولید بمب هسته ای است. بصورت ظاهر آمریکا و اسراییل و مجامع جهانی بر روسها فشارمی آورند. که چه؟ که با ایران همکاری نکن. و روسها با هر فشار، بیش از پیش ما را می دوشند. و به ما می آموزند که تا می توانید مذاکرات هسته ای را کش بدهید. و برای خود زمان بخرید. و حال آنکه این خرید زمان و کش دادن، برگ دیگری از داستانک هسته ای است. برای دوشیدن بیشتر. این شد که ما نحیف و نحیف تر شدیم و روسها پروارتر. روسها در تأسیسات اتمی ای که برای ما علم کرده بودند، طرح های در سینه مانده ی خود را سامان می دادند و پولش را از ما می گرفتند. بلی از ما، که هیچ نمی دانستیم آنان در دخمه های اتمی ما چه می کنند.

۱۷ – شما آقا عجبا که از ابتدای رهبری خود تاکنون، یک تشر ناقابل بر سر این ابرقدرت روس برنیاورده اید. و همین ما را کمی به وادی شک و تردید درمی اندازد. این که: مگر می شود کشوری اینهمه توسط روسهای سیری ناپذیر دوشیده شده باشد اما رهبر بصیر این کشور یک تشر ناقابل به او نزده باشد؟ که: بس کن! سیر نشدی مگر؟ خجالت بکش! من شخصاً همه ی سخنان شما را در دوران رهبری و پیش از آن مرور کرده ام تا چیزکی به اسم تشر به روسها بیابم اما نیافتم. یعنی انتظار داشتم در برابر توفانی که مرتب از کلام شما به چهارستون آمریکا و اسراییل می کوبد، یک نسیمکی نیز به جانب روسهای هفت خط وزیدن بگیرد. که دیدم نیست. نیافتم.

۱۸ – شما که در هر مسئله ی جزییِ داخلی دخول می فرمایید، عجبا که از کنارِ روبیدن حق ملی ما در دریای خزر سرگرداندید. که لابد به چشم خود نبینید روسها بابت همان نیروگاه نیم بندی که برای ما می سازند، و برای تأسیسات پنهانی ای که به اسم ما و برای خود مدیریت می کنند، حق ملی ما را از دریای خزر انکار می کنند و چه باج هایی که از ما نمی ستانند. جالب تر این که در تمامی این سالها، این روسها بودند که جیب ما را خالی می کردند اما شما مردم را مرتب به ترسیدن از آمریکا بشارت می دادید. و البته می دهید. شرمنده ام: شما مردم را به زندگی در متن شعار ترغیب و تربیت فرموده اید. شعارهایی که هیچ یک از آنها پشتوانه ای از تدبیر و درایت با خود ندارند. چگونگی اش را با شما می گویم:

۱۹ – روسها پول های ما را بالا کشیدند و بردند و می برند اما شما بی اعتنا به دزدی های آشکارشان، مرگ بر آمریکا می گویید. روسها به ما دروغ گفتند و ما را فریفتند و همچنان می فریبند اما شما مرگ بر آمریکا گفته اید و می گویید. روسها بخشی از حق ملی ما را در دریای خزر ندیده گرفتند و از شما امضا نیز گرفتند اما شما مرگ بر آمریکا می گویید. روسها دست ما را در حنای هسته ای نهاده اند و مرتب از ما بابت کارهای نکرده شان پول می گیرند و شما یک نهیب به آنها نمی زنید. پول موشک های اس ۳۰۰ را چند مطابق از جیب ما برمی دارند. و بعد، موشک که نمی دهند، طلبکار نیز هستند و شما یک اخطار خشک و خالی به آنها نمی دهید. آخر این چه صلابتی است که یک دزد در روز روشن به خانه ی ما داخل شده و فرش زیر پای ما را می کشد و می برد و ما به سمت بیرون خانه داد می زنیم: آهای عقرب جرّاره، مگر دستم به تو نرسد؟

۲۰ – می دانم که از داشتن و تقویت حزب الله لبنان بسیار مشعوفید. شما از نان سفره ی مردم ایران برداشته اید و حزب الله و دیگران را تجهیز کرده اید. این روزها موشک های ساخت ایران، از داخل غزه شلیک می شوند و به شهرهای آنسوی تل آویو نیز اصابت می کنند. اینها برای شما غرورآفرین است. که محصول دسترنج خود را در آنسوی مرزها مشاهده می کنید. دلم نمی آید بگویم: این داستان تجهیز حزب الله و فلسطینی ها نیز از آن داستانک های روسی است. که مبتنی بر نیاز روانی ما به گوش ما خوانده اند و بساط روبیدن پولهای ما را گسترانیده اند. یعنی ذات داستان حزب الله و فلسطین، فرایندی است که ما با ظاهرش خوشیم و روسها با باطنش. که به این بهانه هرچه می خواهند از پول ما بر دارند. و البته چینی ها نیز. با تجهیز سایت های موشک سازی ما. که همه اش روسی و چینی و کره ای است. خدا بدهد برکت. آرمانها برای شما و پولهایتان برای ما. چرا نگویم: ویرانی و کشتار این روزهای سوریه، ربط وثیقی در همین هیاهوی روانی ما دارد؟ یادمان باشد: سوریه را ما و شما ویران کرده ایم و ما و شما مردمانش را به خاک و خون کشانده ایم.

۲۱ – برای یافتن سرنخ های زیرکی باغبان روس، به عقب برگردید. به روزهایی که ما بخاطر بی سوادی و کارنابلدی، و گره خوردن کارهای مملکتی، کاسه ی چه کنم پیش روی خود نهاده بودیم و برای برون رفت از ورطه های پی درپی بر سر می کوفتیم. یا نه، همین حالا به اطرافیانی بنگرید که برای شما از کشف و شهود و زیرکی خود خبر می آورند. درست در بزنگاه پریشانی و درهم شدگی کارهای مملکتی. که می بینیم دوستی با تبسمی نشسته بر لب، نرم و بی صدا، به جمع افسرده ی ما داخل می شود و پیشنهادی می دهد و همه ی ما را به وادی بهت و وجد و سرور درمی اندازد. و وقتی از او می پرسیم این راهکار استثنایی و پیشنهاد راهگشا چگونه به ذهن مبارک شما خطورکرده است، بادی به عبا و غبغب خود می اندازد که: سر سجاده به دامن کبریایی حضرت حجت دخیل بستم و… و حال آنکه او، بی آنکه خود بداند، تنها حامل پیام آن باغبان زیرک است. باغبانی که ازهمان ابتدای انقلاب نوچه های رده ی پنج خود را برای تقدیم راهکارهای استثنایی به در خانه ی حضرات حجة الاسلام والمسلمین ها و دیگرانی که مورد اعتماد ما و شما بوده اند، گسیل می فرموده است و آنان را با شتابِ این که : یافتم یافتم، به میان جمع وامانده ی نام آوران روانه می کرده است. و چرا هنوز نیز نکند؟

۲۲ – این روزها محرم است و مرثیه خوانان به همت دستگاههای دولتی و تبلیغی، و در رقابتی باورنکردنی از مردم اشک می ستانند. بابت واقعه ی جانسوزی که در تاریخ دور شیعی رخ داده. بی آنکه فراتر از لخته های خون حسین (ع)، به لخته های سخنان و راهِ وی عنایت کنند. چرا نگویم: برای حاکمیتی که از یک "چرا" ی مردم می هراسد، مردمی مطلوب اند که برای تشنگی حسین و خویشان حسین بر سر و سینه بزنند، نه این که با نگاه به راه و کلام حسین از حاکمان خود بپرسند: اگر حسین تن به ذلت نداد، شما چرا تن به ذلت سپرده اید؟

۲۳ – تقاضا می کنم درحالی که به چند و چون نوشته ی من می اندیشید، دستور بفرمایید علی الحساب دزدان سپاه و دزدان اطلاعات، پنج دستگاه کامپیوتر و دوربین و ابزار کار و عکس های خانوادگی مرا که سالها پیش برداشته و برده اند به من برگردانند. من کاری به دزدی های دیگرشان ندارم. به آنان بفرمایید: سه سال زمان، فرصت خوبی برای تخلیه ی اطلاعات از حافظه ی کامپیوتر نوری زاد بوده است. حالا همت کنید و پوسته ی فرسوده ی دستگاههای او را به او بازبگردانید. با عکس ها و فیلم های خانوادگی اش. اگر این بزرگواری شما شامل حال من و سایر زندانیانی شود که پولها و طلاها و اقلامی را ازخانه و زندگی شان برداشته اند و برده اند، امتنان ما همیشه با جناب شما خواهد بود.

۲۴ – من نمی دانم تا کجا می خواهید در مسیری که روسها برای شما تدارک دیده اند پیش بروید. اما می شود انتهای این مسیر را از همین اکنون مشاهده کرد. این نامه، نامه ی بیست و هفتم است و من در نامه ی نخست خود از دام روسیه و چین سخن گفته ام و شما را از سپردن مناسبات داخلی و بین المللی کشور به این دو برحذر داشته ام. که البته می دانم کار از کار گذشته است و ما تا گردن در باتلاق روس و چین فرو رفته ایم و خروجمان به سهولت ممکن نیست.

با این همه، اگر هنوز بر این باورید که قدرت نخست کشور شمایید، یا سرداران فربه ی شما، یک نگاهی به اطرافیان قدیمتان بیاندازید که: همه را یا کشته ایم، یا بی آبرویشان کرده ایم، یا زندانی شان کرده ایم، یا به دوردست ها رانده ایم و اموالشان را مصادره فرموده ایم، یا خودشان کار ما را راحت کرده اند و به دیار باقی پای نهاده اند. بنگرید که چه تنها مانده اید. و گرفتار در گردونه ای که هرچه روسها بفرمایند، شما را چاره ای جز اجابت نیست. پس دامنه ی این سخن برچینم و بگویم: قدرت نخست در جمهوری اسلامی ایران، در پس پرده است. بی آنکه خودی بنمایاند. همو که جاسوسانی از سرداران سپاه و روحانیان و معتمدان را به سوی شما گسیل می کند. تا فراورده های او را به اسم کشف و شهود خود برای شما ارمغان آورند و شما را به راهی در اندازند که قرار است در آن قرار گیرید.

روزگاری ما این سخن مرحوم شریعتی را که: " امضای روحانیان پای هیچ معاهده ی ننگین استعماری دیده نشده"، بر چشم می نهادیم و بدان غرور می ورزیدیم. اصلاً هم از شریعتی عزیز نمی پرسیدیم: روحانیان کجا دارای مسئولیت و پست و مقام بوده اند که رد امضایشان در معاهدات ننگین دیده شود؟ اکنون به شریعتی می گویم: ای عزیز، برخیز و تا دلت می خواهد امضای روحانیان را پای خفت بارترین اسناد استعماری ببین و برای ما روحانیت را دوباره از نو معنا کن.

۲۵ – این نامه را هدیه ی من به خود تلقی فرمایید. هدیه ی دوستی که به ایران و ایرانی عشق می ورزد. و برای شما نام نیک می خواهد. نمی دانم این نامه آیا به منظر شما خواهد رسید یا نه. مرا به دادسرا فراخوانده اند. شاید مجدداً به زندان بروم. اگر مرا توفیقی بود، از همان زندان برای شما خواهم نوشت. وگرنه، دیدار به قیامت. از من به شما نصیحت: به این فکر کنید که در تبعیدید. در ایرانشهر. و هنوز انقلاب نشده. دوست می داشتید چگونه با شما و با اهل شما رفتار می کردند؟ پس شما نیز با زندانیان و تبعیدیان و مهاجران و خانواده هایشان و همه ی آنانی که از این انقلاب زخمِ بی دلیل خورده اند، همان کنید. والسلام

محمد نوری زاد
بیست و نهم آبانماه سال نود و یک

لینک دانلود نسخه الکترونیکی نامه بیست و هفتم

اشاره: این نامه قرار بود در هفته ی نخست زندانی شدن آقای نوری زاد منتشر شود. که شکر خدا وی از دادسرای فرهنگ و رسانه به زندان نرفت و ما انتشار آن را تا امروز به تعویق انداختیم.

پشتیبانی سایت نوری زاد


 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

داستان دادسرا (نه شما و نه هفت مسئول برترِ شما)

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via وب سایت رسمی محمد نوری زاد by محمد نوری زاد on 11/21/12

در پاسخ به پرسش نخست قاضی نوشتم: "ضمن احترام به قانون و آرزوهای بخاک افتاده ی انقلاب، من محمد نوری زاد اعلام می دارم: نه شما را، و نه هفت مسئول برترِ شما را به رسمیت نمی شناسم و به هیچ پرسشی نیز پاسخ نمی گویم". برگه را امضا کردم و دادم دست قاضی.

برگه ای آمد در خانه. که بعنوان "متهم" بیا به شعبه ی نهم بازپرسی دادسرای فرهنگ و رسانه. کجا؟ میدان پانزده خرداد. به هیچ یک از اهل خانه خبر ندادم. تا مبادا برآشوبند. سه روز بعدش (سه شنبه سی ام آبان) رفتم. با ساکی پر از لباس و گرمکن و مایحتاج دیگر. و "دلی آرام و قلبی مطمئن". می دانستم که این مسیر، لاجرم به زندان می انجامد. کدام زندان؟ این دیگر به ادامه ی نمایش مربوط بود. که من از آن خبر نداشتم. می دانستم که نمایش گونه پرسشی می کنند و پاسخی می گیرند و داستان وثیقه را به تنگای وقت می کشانند. وثیقه داری؟ نخیر. پس فعلاً برو زندان. زندان که رفتی، بازی شروع می شود.

برگه را دادم دست منشی شعبه ی نهم و خود در راهرو منتظر ماندم. تا صدایم کنند. نیمساعتی گذشت. و در این نیمساعت، به ساختمان اطراف نگاه کردم که در دل خود تاریخی نهفته دارد. و به این اندیشیدم که: در ایران، هر سلسله ای برای بقای خود دستگاهی پدید آورده و به رسم خود "عدالت" را معنا فرموده و بساط کسب خود آراسته. و باز به این اندیشیدم که: اگر همگان، عدالت را از کلاه شعبده ی خود برآورده اند، ما اما در این سی و سه سال آن را به کف کفش خود ساییده ایم. عدالتی که ما به اسم مسلمانی ترسیم کرده ایم، نمونه اش مگر در دوره های تلخ تاریخ به چشم آید. آنجاها که اراده ی یک نفر، بر همه ی عرض و طول مناسبات کشوری و مردمی چیرگی داشته. دوره هایی که به اسم عدالت، پوست از تن هرچه واژه ی انصاف و عدل و درایت و قانون و استقلال برمی کندند و به اسم خدا بر بد و خوب مردم تقسیم می بستند.

صدایم زدند. عجبا به شعبه ی چهار بازپرسی. که بعداً دانستم خودشان تغییر داده اند. به چه علت؟ ندانستم. داخل شدم. سلامی گفتم و نشستم و ساک خود را بر صندلی مجاور نهادم. این شعبه، درست همان است که یک سال پیش، به آنجا مراجعه کردم و از ضرغامی و مدیر سایت باشگاه خبرنگاران جوان شکایت کردم. که این سایت، فیلمهای ساخته شده توسط سازمان اطلاعات سپاه علیه من و خانواده ام را منتشر کرده بود. شش ماه بعد مرا به همینجا فراخواندند و گفتند: مدرکت کو؟ گفتم: داده ام. شش ماه پیش. قاضی عجول، پرونده را نشان من داد. که خودت نگاه کن. دانستم مدارک را برداشته اند. به چه علت؟ شاید به این خاطر که داستان شکایت به درازا بیانجامد. و شامل مرور زمان شود. و شاکی را بفرساید. همان شش ماه پیش برگشتم و مدارک لازم را بردم و تحویلشان دادم. و اکنون شش ماه دیگر گذشته و خبری برنیامده.

حالا اما من متهم بودم. و آماده ی رفتن به زندان. قاضی، پرسش نخست را نوشت و داد به دست من. و گفت: شاکی خصوصی داری آقای نوری زاد. نگاه کردم. یکی از آقازاده ها از من شکایت کرده بود. احتمالاً نمایشی را آغاز کرده بودند و قسمتی از نمایش را به عهده ی این آقازاده واگذارده بودند. فهم این مسئله چندان دشوار نبود. من در نامه ها و نوشته های اخیر خود، پرده های بسیاری را پس زده بودم. شاخص ترین آنها آقا مجتبای خامنه ای است. که نوشته بودم: هشتصد میلیون تومان از شهرام جزایری پول گرفته. اگر شکایتی بود، باید به این مهم می پرداختند. حتی احتمال دادم قاضی صلواتی از من شکایت کرده. که چرا او را جنازه نامیده ام؟ و این که: من کجا جنازه ام؟ نگاه کن. حرف می زنم. نفس می کشم. امضا می کنم.

و نیز مترصد شکایت سرداران فربه ی سپاه بودم. که کجا ما فربه و دزد و حریصیم؟ سند داری بیاور. و من، به ساحل بی نوای دریای خزر نگریستم که سرداران فربه، در مفتضح ترین طرح ممکن، قرار است آب خزر را که نه، بل تریلیاردها پول مردم را به سمت کویر مرکزی و سیری ناپذیر حسابهای بانکی خود کانال بزنند.

بازی اما از شکایت یکی از آقازاده ها شروع شده بود. عجبا که درست پس از دو ماهی که از انتشار نامه ی بیست و ششم می گذشت. و من در این نامه به او اشاره کرده بودم. عدالت به این می گویند. شکایت یک ساله ی مرا وانهاده بودند و سرضرب به سراغ شکایت آقازاده رفته بودند. من اگر بنا به خواست قاضی به وادی اما و اگر دخول می کردم، همانجا گرفتار می شدم. گرفتاری ای که پایانش از ابتدا مشخص بود.

در پاسخ به پرسش نخست قاضی نوشتم: "ضمن احترام به قانون و آرزوهای بخاک افتاده ی انقلاب، من محمد نوری زاد اعلام می دارم: نه شما را، و نه هفت مسئول برترِ شما را به رسمیت نمی شناسم و به هیچ پرسشی نیز پاسخ نمی گویم". برگه را امضا کردم و دادم دست قاضی. قاضی بلافاصله پرسش دوم را نوشت. که آخرین دفاعت چیست؟ نوشتم: دفاعی ندارم. و تمام. قاضی برگه ی دیگری را امضا کرد و داد دست من. و گفت: این را امضا کنید. پرسیدم: این دیگر چیست؟ گفت: برگه ی التزام است. یعنی چه؟ یعنی شما ملتزم به این که هروقت صدایت زدیم بیایی بروی زندان!

و ادامه داد: راستی شما یک پرونده اینجا دارید که در آن "شاکی" هستید. گفتم: دیگر برایم مهم نیست. گفت: یعنی چه؟ گفتم: یعنی این که برایم مهم نیست. خودش منظور مرا فهمید. که این مهم نیست، از هر کنایه برای دستگاه او سوزنده تر است. مگر می شود آن شکایت مهم نباشد؟ پس ترشی اش بیاندازید. چهار دقیقه بعد از ورودم، از اتاق قاضی بیرون زدم. قاضی شعبه ی چهار شاید در طول عمر قضاوتش یک چنین رسیدگی جمع و جوری را تجربه نکرده بود. دوتا پرسش در چهار دقیقه. او خودش را برای پرپرزدنهای من مهیا کرده بود و من کل سیستم قضایی را به هیچ گرفته بودم. در راه برگشت، حس و حال کسی را داشتم که یکی زده به برجکش و حالش را گرفته. من در ذهن خود، فضای نابی از زندان رفتن خود پرداخته و کلی با زندانیان سیاسی گفت و شنود و زندگی و "حال" کرده بودم. این که در زندان این را می گویم و این را می شنوم. قاضی اما با برگه ی التزام، عیش مرا منقض کرده بود. خدا نبخشایدت قاضی.

محمد نوری زاد
اول آذر سال نود و یک


 
 

Things you can do from here:

 
 

لاریجانی ها و سحابی ها (به قلم فرزانه روستایی)

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via وب سایت رسمی محمد نوری زاد by محمد نوری زاد on 11/26/12

در مقایسه این دو خاندان سیاسی می توان گفت هر قدر لاریجانی ها بخاطر سوابق و عملکرد سیاسی معطوف به منافع فامیلی شان و هم صدایی با جریان های مافیایی مشکوک قدرت و سهم داشتن درعقب نگه داشتن و استحمار و فقیر کردن ایرانیان از ملت لعن و نفرین ستانند، سحابی ها با مایه گذاشتن از جان و مال نداشته و آبرو و الهام بخشیدن به جریان اصلاح طلبی و نو اندیشی، سلام و درود و تحیت مردم ایران را برانگیختند.

وقتی خبرشکنجه و قتل ستار بهشتی کارگر ایرانی در رسانه ها پخش شد به نظرم رسید چه شب نحسی بود آن شبی که میرزا هاشم آملی لاریجانی با دختر استاد خود آیت‌الله العظمی حاج سید محسن اشرف وصلت کرد و ثمره این ازدواج پنج برادر لاریجانی شد که سه تای آنها سالیان سال است به جان ملت ایران افتاده و مشغول اسراف جان و مال و ناموس و آبرو و نیز پایمال کردن مسلمانی مردم هستند. لاریجانی ها شاید ندانند فامیلی شان یکی از بد نام ترین فامیل های سیاسی تاریخ معاصر ایران را تداعی می کند که روزانه سهم مهمی از لعن و نفرینی را که مردم بر عاملان و مسببان اوضاع اخیر می فرستند نصیب آنان می کند. همه این ها نه به این دلیل است که مرگ ستار بهشتی دردناک تر از شکنجه و تجاوز و قتل زندانیان کهریزک بود یا اینکه عاملان این جنایت از سعید مرتضوی عامر کهریزک مقصرتر بودند یا اینکه اساسا پرونده ستار بهشتی بزرگترین پرونده قضایی ایران است. اما از دریچه دیگری نیز می توان این جنایت را نقد کرد که لاریجانی ها در آن نقش دارند.دریچه ای که سه ضلع از چهار ضلع آن را برادران لاریجانی بر پا داشته اند. منظور محمد صادق لاریجانی رئیس قوه قضایی کشور که مدعی است مرگ ستار بهشتی ربطی به او و قوه قصائیه ندارد ، علی لاریجانی در مقام ریاست مجلس که انبوه کشته های تظاهرات سال ۸۸ و حادثه کهریزک و قتل ستار بهشتی ربطی به کسوت نمایندگی مردم و ریاست او برمجلس پیدا نکرد ،، و البته محمد جواد اردشیر که برخی او را دلال محله بد نام شیطان پرست های جهنم نامیده اند در مقام معاون ستاد حقوق بشر قوه قضائیه به روی خود نیاورد که چگونه جوانان مردم تا از بازداشتگاههای قوه قضائیه و نیروهای امنیتی سر در می آورند به مرگ طبیعی می میرند اما باز هم رعایت حقوق بشر در ایران منطبق و مافوق استانداردهای جهانی است و اعلامیه جهانی حقوق بشر باید از آن الهام بگیرد .

پنج برادر لاریجانی چنان یکدست محافظه کار تربیت شدند که از بزرگ تا کوچک آنان هیچیک هیچگاه یک خطر سیاسی را بر جان هموار نساختند. تا حدی که حتی لحظه ای از حیات خود را در مو قعیتی سپری نکرده اند که منافع صد گام بعدی آن با دقت محاسبه نشده باشد. اگر آثاری از دگر اندیشی ، آزادیخواهی، یا اصلاح طلبی در گذشته فقط یکی از آنان بروز کرده بود قاعده یک پارچه بودن آنان نقض می شد ، اما از آنجا که تقریبا همگی آنان در عالی ترین مناصب سیاسی داخلی و خارجی همواره اهل معامله و بده بستان بوده اند شاید بتوان به این نتیجه رسید که پنج برادر کپی از یک شخصیت واحد هستند.

 این یکدست بودن اخلاق و منش فامیلی را به غیر از لاریجانی ها فقط می توان در خاندان سحابی ها یافت ، البته با این تفاوت که لاریجانی ها خود را وقف زد و بند در عالی ترین سطوح کردند ولی عمر سحابی ها از کوچک و بزرگ در زندان و شکنجه و اجبار برای مصاحبه تلویزیونی و کشته شدن با مشت ماموران امنیتی طی شد.تا حدی که آخرین حلقه های خاندان سحابی ها یعنی فرزندان هاله سحابی، با از دست دادن مادر خود هنوز تاوان افکار و اندیشه های اصلاح طلبانه پدر بزرگ و مادر خود را می پردازند. و البته در یکپارچگی مشی خانوادگی نمی توان همسر عزت الله سحابی را از یاد برد که بعید به نظر می رسد تا روزی که قیامت مسلمانان بر پا شود محال است در یک گور کردن همسر و دخترش را از یک صبح تا شب هیچگاه فراموش کند.

 یدالله سحابی ،

اولین دارنده مدرک دکترای علوم در سال ۱۳۳۳ به همراه یازده استاد دانشگاه تهران به علت اعتراض به قرارداد کنسرسیوم نفت از خدمت در دانشگاه محروم شدند. یدالله سحابی با تاسیس نهضت آزادی به همراه سایر یارانش در سال ۱۳۴۱ به دلیل مبارزه سیاسی علیه حکومت پهلوی روانه زندان و در این دادگاه به ۶ سال زندان محکوم شد.در سال ۱۳۴۶ سحابی با پایان دوران محکومیت ۴ ساله آزاد اما از آموزش در دانشگاه محروم شد. او در مجموع ۷ سال از عمر خود را در زندان‌های حکومت پهلوی گذراند سحابی به همراه مهدی بازرگان در سال ۱۳۶۵ در نامه‌ای به آیت الله خمینی مخالفت خود را با ادامه جنگ ایران و عراق اعلام کرد و در سال ۱۳۷۹ با نوشتن نامه خطاب به علی خامنه‌ای نسبت به حوادث کوی دانشگاه، صدا و سیما و برنامه هویت، قتل‌های زنجیره‌ای، فشار بر مطبوعات و احزاب، نیروی انتظامی، قانون اساسی، عملکرد شورای نگهبان و زندانی شدن فعالان سیاسی اعتراض کرد ، اما این بار پاسخ شدیداللحنی دریافت کرد.یدالله سحابی در سال ۱۳۷۹ در اعتراض به زندانی شدن فرزندش عزت الله سحابی و اعضای نهضت آزادی در مقابل مجلس تحصن کرد. او در ۱۷فروردین ۱۳۸۱ در حالی درگذشت که اکثر همفکران او به قید وثیقه از زندان آزاد شده بودند.

عزت الله سحابی،

فرزند یدالله سحابی بیش از ۱۲ سال از عمر خود را در زندان‌های حکومت پهلوی و ۳ سال را در جمهوری اسلامی سپری کرد. او در سالهای ۱۳۳۳ تا  ۱۳۸۹هفت بار دستگیر شد .در آخرین مورد پیش از انقلاب سحابی در سال ۱۳۵۰ به ۱۵ سال حبس محکوم شد و تا ماههای آخر حکومت پهلوی در عادل آباد شیراز زندانی بود.

در سال ۱۳۶۹ اقدام به تهیه و انتشار نامه‌ای خطاب به علی اکبر هاشمی رفسنجانی نمود که به نامه ۹۰ امضایی مشهور شد. ۲۳ نفر از امضا کنندگان نامه دستگیر شدند.. سحابی در این مورد گفت: «ما به آقای هاشمی نامه اعتراضی نوشتیم که اوضاع اقتصادی کشور خراب است. فقر و اختلاف طبقاتی فاحش است. در سیاست خارجی در انزوای کامل قرار گرفته‌ایم و همه دنیا با ما مخالف هستند. ۲۳ نفر را بازداشت کردند که یکی از آنها من بودم… بعد از دستگیری‌ها، چند تن از نمایندگان به آقای هاشمی اعتراض کردند که چرا سحابی را گرفتی؟ آقای هاشمی پاسخ داد : رویش زیاد شده بود، می‌خواستیم رویش را کم کنیم.

 در سال ۱۳۷۵ پس از ماه‌ها شکنجه و زندان انفرادی در برنامه‌ای به نام هویت اعترافاتی از سوی مهندس سحابی از تلویزیون پخش شد. وقتی به علی لاریجانی رئبس صدا و سیما برای پخش برنامه هویت اعتراض شد به صراحت اعلام کرد که این افراد مذهبی و اندیشمند نیستند و اگر لازم شد می گوئیم از کدام سفارتخانه پول می گیرند.سحابی در آذر ۱۳۷۹ به جرم شرکت در کنفرانس برلین توسط قاضی مقدس، به ۶ سال زندان محکوم شد و پس از آن مجدداً در اسفند سال ۱۳۷۹ به همراه حدود ۴۰ نفر از دیگر فعالان ملی-مذهبی در جلسه شورای فعالان ملی مذهبی، به حکم قاضی حداد و توسط اطلاعات سپاه به جرم براندازی نظام جمهوری اسلامی بازداشت شد و مدت‌ها تحت شکنجه روانی قرار گرف. او به ۱۱ سال زندان محکوم شد و بعد از سپری کردن نزدیک به ۲ سال حبس، با وثیقه ۲۰۰ میلیون تومانی از زندان خارج شد. او خود این دوره زندان از زندان‌های ۱۵ ساله خود را سخت ترین دوره دانسته‌ است.

سحابی در فروردین ماه ۱۳۸۹، در نامه سرگشاده‌ای ضمن انتقاد شدید از نحوه رفتار با زندانیان زن و مرد در دوره بعد از انتخابات ریاست جمهوری دهم ایران، از خدا خواست که یا اوضاع کشور را دگرگون کند و یا مرگ او را برساند. او تنها چند ماه قبل از پایان عمرش، به اتهام «تبلیغ علیه نظام از طریق حضور مکرر در تجمعات غیرقانونی و اخلال در نظم عمومی» به دو سال حبس محکوم شده بود.عزت‌الله سحابی در بامداد ۱۰ خرداد ۱۳۹۰ و پس از ۶۰ سال فعالیت سیاسی درگذشت. وی در آخرین لحظات هوشیاری ‌گفته بود : زندگی مردم سخت شده‌است. خدا می‌داند که من چقدر برای ایران نگرانم! دارم می‌میرم و کاری برای ایران از دستم بر نمی آید.

هاله سحابی،

تنها دختر عزت الله سحابی و از فعالان زنان و عضو مادران صلح ایران در جریان جنبش سبز و اعتراض به نتایج انتخابات ریاست جمهوری دهم ایران در سال ۱۳۸۸ از سوی دادگاه انقلاب به اتهام تبلیغ علیه نظام از طریق حضور مکرر در تجمعات غیرقانونی و اخلال در نظم عمومی به ۲ سال حبس محکوم شد. هاله سحابی در جریان جنبش سبز به دیدار و کمک آسیب دیدگان و زخمی ها و خانواده کشته شده های جنبش سبز می رفت. هاله در شرائطی که مهندس عزت الله سحابی در حالت احتضار قرار گرفته بود از زندان به مرخصی آمد و در این مدت بر بالین پدرش بود. هاله ده روز بعد در ۱۱ خرداد ۱۳۹۰ دقابقی پس از آعاز مراسم تشییع جنازه پدرش ، در چند متری درب منزل پدر با ضربه مشت از پیش برنامه ریزی شده نیروهای امنیتی در جا کشته شد. صبح نیروهای امنیتی مهندس سحابی را دفن کردند. شب هنگام نیز همان گور را شکافتند و هاله سحابی را در آن گذاشتند و با این رفتار از ۶۰ سال اصلاح طلبی سحابی ها انتقام گرفتند.

اما لاریجانی ها،

محمد جواد بزرگترین برادر لاریجانی ها در آستانه انتخابات دوم خرداد ۱۳۷۶ طی سفری به انگلیس درملاقاتی محرمانه به دیدار نیک براون از مدیران کل وقت وزارت خارجه انگلیس رفته و به او اطمینان داده بود که پیروزی جناح راست در انتخابات می‌تواند منافع انگلیس و غرب را تامین کند. وی تلاش کرده بود با ارائه تصویری رادیکال از اصلاح صلبان ایرانی ، انگلیس را به حمایت از جناح راست در انتخابات ریاست جمهوری تشویق کند. انتشار بخش‌هایی از مذاکرات محرمانه محمد جواد لاریجانی با انگلیسی ها از سوی روزنامه سلام به آبروریزی بزرگی برای جناح راست و شخص وی منجر شد تا جایی که وی از آن پس به مهره‌ای سوخته در میان محافظه کاران بدل گردید. قبل از آن نیز پس از پایان جنگ وزارت اطلاعات توصیه کرده بود که به دلیل پاره ای از مسائل از انتصاب محمد جواد لاریجانی در مشاغل حساس اجتناب شود.

علی لاریجانی برای مجلس ششم یادآور تلاش برای تحقیق و تفحص از دوران ریاست او بر صدا و سیما است . شورای نگهبان با این تفسیر که رهبر فوق همه قواست مانع از تحقیق و تفحص مجلس گردید. با اصرار نمایندگان، مجلس توانست تنها در سه موضوع : میزان ونحوه هزینه کردن درامدهای اگهی‌ها، خریدهای خارج از کشور و اهدای هدایا تحقیق کند. گرچه به گفته نمایندگان طرح تحقیق با کارشکنی‌های متعدد سازمان مواجه گردید و بیش از یکسال بطول انجامید، نهایتا پرونده تخلفات صداو سیما در مجلس هفتم بدون پیگیری بسته شد.گزارش تحقیق و تفحص مجلس تنها از ۵ حساب بانکی صدا و سیما (از مجموع ۲۰۰ حساب بانکی) حاکی از تخلفات مالی به ارزش ۵۲۵۰ میلیارد ریال در این سازمان بود. لاریجانی تحقیق و تحفص نمایندگان را به تمسخر گرفته و آنرا «کشکی» خواند.

 دوران ریاست صادق لاریجانی بر قوه قضائیه انصافا بدتر از دیگر روئسای قوه قضائیه نبود ، اما به علت موارد مکرر نقض حقوق بشر و جهانی شدن موضوع نقض حقوق بشر در ایران پس از انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸شورای حقوق بشر سازمان ملل احمد شهید را به عنوان گزارشگر ویژه در امور ایران منصوب کرد. از او درخواست شده تا به ایران سفر کند و وضعیت حقوق بشر، زندانیان سیاسی و دیگر زندانیان را بررسی و متیجه تحقیق را گزارش کند.

در مقایسه این دو خاندان سیاسی می توان گفت هر قدر لاریجانی ها بخاطر سوابق و عملکرد سیاسی معطوف به منافع فامیلی شان و هم صدایی با جریان های مافیایی مشکوک قدرت و سهم داشتن درعقب نگه داشتن و استحمار و فقیر کردن ایرانیان از ملت لعن و نفرین ستانند، سحابی ها با مایه گذاشتن از جان و مال نداشته و آبرو و الهام بخشیدن به جریان اصلاح طلبی و نو اندیشی ، سلام و درود و تحیت مردم ایران را برانگیختند.

هر قدر از قبل عملکرد لاریجانی ها باندهای تو در تو فساد سیاسی و اقتصادی با خیال آسوده در بنیان های قدرت سیاسی اقتصادی این مملکت جا خوش کردند و ریشه دواندند ،،، سحابی ها بنیانگذار نحله های فکری و سیاسی اجتماعی بودند که گروه گروه از زندان اوین سر در آوردند و هنوز از پایه های اصلی زندانیان سیاسی در ایران هستند.

هر قدر لاریجانی ها با عملکرد خود در مناصب حساس مردم را فوج فوج از دین و اعتقاد و ایرانیت خود رماندند سحابی ها با حلقه هایی که در اطرافشان شکل گرفت مردم را به دین داری تشویق کردند که دروغ و تزویر و ریا و دزدی و حکومت به زور در آن توجیه نشده باشد.

 پرونده ستار بهشتی می رود تا بعد از کهریزک و همه پرونده های مشابه به فراموشی سپرده شود. حال که پزشک قانونی مرگ او را مشکوک ندانست و لاریجانی رئیس قوه قضائیه و لاریجانی رئیس مجلس و لاریجانی معاون حقوق بشر هیچیک در عالی ترین مناصبی که باید پاسدار جان و مال مردم باشد به روی خود نیاوردند مردم می گویند کاش هیچگاه شناسنامه ای برای لاریجانی ها صادر نمی شد تا این احساس تداعی نشود که یک جریان مشکوک فامیلی کشور را به یغما می برد. هر چند کم نبودند خانواده هایی که زندگی و سرمایه تک تک اعضای آنان صرف اصلاح و آبادانی ایران شد کاش جامعه ایران از چپ و راست و مذهبی و لائیک خانواده های ایثار گر و اصلاح طلبی مانند سحابی ها را بیشتر داشت.

فرزانه روستایی
فرزانه روستایی
farzroostaee(at)gmail.com


 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

ماجرای آن پاترول سیاه رنگ در ظهر عاشورا؛ برای ثبت در تاریخ

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via سرخ سبز on 11/25/12

ظهر عاشوراست. خیابان شادمهر مملو از جمعیت است. نمی توانم تخمین بزنم. شعار می دهند؛ از انواع و اقسام آن. 

گاردی ها آن سوی خیابان آزادی و در ابتدای جیحون، در کنار کارخانه نوشابه سازی «زمزم» ایستاده اند. جمعیت زیادی در دهانه خیابان شادمهر، تقاطع آزادی ایستاده اند. کارگاه مترو در آنجا باعث شده تا دهانه خیابان شادمهر تنگ تر شود. جمعیت شعار می دهند، گاردی ها گاز اشک آور پرتاب می کنند. مردم بعضی از گازهایی که پرتاب می شود را برمی دارند و به جوی آب و یا به طرف گاردی ها پرتاب می کنند. 

هر بار که گازی شلیک می شود، جمعیت از دهانه باریک خیابان به طرف بالا می دوند. اما چند لحظه بعد، دوباره روز از نو، روزی از نو. 

بعضی ها با سنگ و چوب به دیواره فلزی کارگاه مترو می کوبند، سر صدای زیادی به راه انداخته اند. 

شاید بیشتر از 30 بار به طرف دهانه خیابان رفتیم و دوباره به عقب بازگشتیم. 

گاز اشک آور شلیک کردند. فرار کردیم. تلی از آتش را در غرب خیابان دیدیم. به طرف آن دویدیم تا اثر گاز را خنثی کنیم. کمی گذشت. کم کم باد، گاز را با خود برد و ما داشتیم آماده می شدیم تا دوباره به دهانه بازگردیم. 

هنوز چند قدمی بیشتر به سمت دهانه نرفته بودیم که دیدیم جمعیت داخل دهانه، به طرف ما می دوند. آنها که پشت سر بودند، به خیال اینکه دوباره گاز اشک آوری شلیک شده، کمی به طرف عقب دویدند و ایستادند. 

اما شکل دویدن جمعیتی که در جلو بودند، با همیشه فرق داشت. حتی شبیه لحظه هایی نبود که نیروهای پیاده گارد و لباس شخصی ها به طرف مردم حمله می کنند. 

کنجکاو بودم که بدانم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. جمعیت می دویدند و هیچ کس حتی به پشت سرش هم نگاه نمی کرد. در آن شلوغی چشمم به زنی افتاد که در همان ابتدای دهانه به زمین خورد. 

هیچ فرصتی برای پردازش اتفاقاتی که شاهدش بودم نداشتم. ناگهان متوجه خودروی پاترول مشکی رنگی شدم که دیوانه وار و با سرعتی - بدون اغراق - بیش از 100 کیلومتر در ساعت در میان مردم در حال حرکت بود. هیچ کس در خیابان نماند. همه به طرف پیاده روها هجوم بردند. پاترول به صورت زیگ زاگ حرکت می کرد و به طرف هر کسی که نتوانسته بودم به پیاده رو پناه ببرد، می پیچید. وقتی پاترول وارد خیابان شد، چند صدای تیر به صورت پراکنده شنیده شد. به هیچ وجه قادر به متمرکز کردن افکارم نبودم. مغز تنها یک فرمان را صادر می کرد: «با تمام توان بدو...» 

شاید برای چند صدم ثانیه بود که نگاهی به پاترول انداختم. در همین مدت کوتاه، نگاهم به صورت راننده آن افتاد. مردی جوان در حدود 30 تا 35 ساله با پوست سفید و ریش و مویی به رنگ خرمایی (کمی روشنتر). ریشش را آنکادر کرده بود و با صورت نسبتاً گوشتالودش همخوانی داشت. او و دونفر همراهش، هر سه لباس مشکی به تن داشتند. 

پاترول با سرعت دور شد. خیابان خالی بود. همه یا داخل پیاده روها بودند و یا به درون خانه هایی پناه برده بودند که در آنها باز بود. صدای جیغ زنی، مجبورم کرد که به طرف راست نگاه کنم. 

آن سوی خیابان جوانی روی زمین افتاده بود و زنی با ناله و شیون کمک می خواست. با چند نفر دیگر به آن سوی خیابان دویدیم. تلاش کردیم تا مرد جوان را از روی زمین بلند کنیم. خم شدم تا دستهایم را زیر بدنش ببرم که ناگهان دوباره صدای شلیک تیر شنیدم. سرم را به طرف بالای خیابان گرداندم. پاترول سیاه داشت درست به طرف ما می آمد. نمی دانم چه طور مرد جوان را به کناری کشاندیم و خودمان هم به پیاده رو پناه بردیم. راننده هنوز به دنبال قربانی می گشت و به صورت زیگ زاگ حرکت می کرد. این را از صدای برخورد گارد عقبش - که باز شده بود- با بدنه اش فهمیدم. صدا پاترول دور شد و آرام سرم را از داخل جوی آب بیرون آوردم. خیابان خلوت بود. از دور صدایی می گفت: «بیاین کمک ... رفتن...» 

در همان لحظه بود که دوباره صحنه زمین خوردن آن زن جلوی چشمم آمد. نگاهی به دهانه انداختم. چیزی شبیه به موتور سیلکت در آتش می سوخت و حجمی سیاهرنگ کمی جلوتر از آن به چشمم آمد. چند پسر جوان به طرف آن حجم سیاه می دویدند...

نمی دانم چه بر سر زن و آن مرد جوان آمد. آنها که آن دور و بر بودند، مرد جوان را در خودرویی انداختد و بردند. فکر می کنم یکی از پاهایش از دو نقطه شکستگی داشت اما مطمئنم که مچ پایش هم تغییر شکل داده بود. این را در همان اولین بار که پسر را دیدم و سعی کردم جابجایش کنم، فهمیدم. یک خودروی دیگر (فکر می کنم پژو آردی خاکستری) هم به طرف محلی رفت که زن روی زمین افتاده بود. 

چشم های اشک بار زیادی را می شد دید. به طرف بالای خیابان راه افتاده بودم. همراهانم را گم کرده بودم. چشم انداختم ندیدمشان. بالاتر رفتم. خیلی ها گریه می کردند، نفرین و دشنام می دادند. من به چهره راننده فکر می کردم. تلاش می کردم تا جزئیات بیشتری از آن را به یاد بیاورم. شماره پلاک را از دست داده بودم، اما رنگ پلاک سفید بود. مطمئنم.

همراهانم را پیدا کردم. چهارراهی بالاتر ایستاده بودند. جمعیت زیاد بود و شعارها تند و تیز. می شد در پس صدای هر کدام، نفرتی انباشته شده را دریافت. 

راه افتادیم. باید به طرف میدان آزادی می رفتیم. از کوچه های باریک و مملو از خودروهای مانده در راه بندان به اتوبان یادگار امام رسیدیم. ستون های دودی که از دور پیدا بود، خبر از درگیری می داد. کمی جلوتر سنگ هایی که از دو طرف پرتاب می شد را روی هوا دیدیم. 

اتوبان یادگار امام به طرف شمال راه بندان بود اما در مسیر بر عکس هیچ خودرویی وجود نداشت. عده ای لباس شخصی در طرف راست ما بودند و مردم با استفاده از نرده های وسط بزرگراه، راه را بسته بودند. به ان طرف رفتیم و کمی آنجا ایستادیم. عده زیادی در حاشیه اتوبان بودند و با هر وسیله ای که می شد، به گارد ریل کنار اتوبان ضربه می زدند تا ایجاد سر و صدا کنند. 

لباس شخصی ها گاز اشک آور شلیک کردند و مردم را به عقب راندند. توانستند از میان نرده هایی که در وسط راه چیده شده بود، راهی باز کنند. ما بالاتر رفتیم. 

کمی جلوتر بازهم پاترول سیاه رنگ را دیدیم. از خروجی اتوبان شیخ فضل الله به طرف جنوب یادگار امام وارد شده بود. ما می دانستیم که چه قصدی دارد. با تمام توانمان فقط فریاد زدیم: «بیاید تو پیاده رو...» 

پاترول دوباره دیوانه وار به چپ و راست می پیچید و با سرعت سرسام آور، مردمی را که تلاش می کردند خود را به پیاده رو و باغچه وسط اتوبان پرتاب کنند، هدف می گرفت. 

پاترول به نقطه ای که ما ایستاده بودیم نزدیک و نزدیک تر شد. جای ما امن بود. چشم گرداندم و به طرف جنوب اتوبان نگاهی انداختم، اما همینکه دوباره نگاهم را برگرداندم، نقطه ای سیاه را در نزدیکی پیاده رو دیدم که پاترول به طرفش می آمد. پسری با بلوز خاکستری و شلوار جین. پاترول با سرعت به کمر پسر کوبید. پسر ابتدا روی کاپوت پاترول افتاد و بعد از برخورد با شیشه جلو روی هوا پرتاب شد و چرخی زد و در نزدیکی گاردریل به زمین افتاد. خوشبختانه سرش با گارد ریل برخورد نکرد. مطمئن بودم که راننده تشنه گرفتن قربانی بیشتر است و دوباره باز می گردد. اطرافیان ما برای کمک به پسر از روی گارد ریل پریدند. من و دوستانم که از نقشه راننده با خبر بودیم فقط تلاش کردیم پسر را به زیر گارد ریل هدایت کنیم تا سرنوشتی مانند آن زن در خیابان شادمهر نداشته باشد. 

پاترول کمی پایین تر دور زد و دوباره به طرف بالا آمد. بی شمار سنگ بود که به طرفش پرتاب می شد. دوباره چهره راننده را دیدم و آن جزئیاتی را که قبلاً نتوانسته بودم به خاطر بیاورم را به خاطر سپردم. 

پسر را به یکی از کوچه های حاشیه اتوبان منتقل کردند. تا آن لحظه که من او را می دیدم، زنده بود و آه و ناله می کرد. 

نمی توانستم صحنه هایی را که در عرض کمتر نیم ساعت دیده بودم، هضم کنم. افکار مغشوشی در ذهنم موج می زد. دائم چهره مرد راننده در ذهنم نقش می بندد و بلافاصله بعد از آن تصویر هر سه قربانی برایم یاداوری می شود. 

به خانه برگشتیم و چند ساعت بعد، در اخبار تلویزیون ایران سردار رادان جانشین فرمانده نیروی انتظامی صحبت می کرد. گفت که در جریانات روز عاشورا چهار نفر کشته شده اند. یک نفر از روی پل کریم خان سقوط کرده و یک نفر هم با گلوله کشته شده. دو نفر دیگر هم در تصادف با خودرو کشته شده اند. نا خودآگاه تصویر زنی که در خیابان شادمهر مجروح شد در ذهنم نقش بست. دو مردی که مصدوم شده بودند تا آخرین لحظه ای که من دیدمشان زنده بودند. اما آن زن تکان نمی خورد. 

بغضم ترکید...

نمی دانم. شاید روزگاری، راننده آن پاترول این چند خط را بخواند. می خواهم به او بگویم که تصویرت در ذهن من است؛ با جزئیات کامل. هر کجا ببینمت، تو را خواهم شناخت. ممکن است نیروی انتظامی برای ماستمالی اوضاع، بخت برگشته ای را پیدا کند و جرم تو را به گردن او بیاندازد، اما مطمئن باش چهره ات و تصویر جنایتت برای همیشه در ذهن من نقش بسته است. روز خواهد آمد و تو تاوان جنایتت را خواهی داد. 

شاید حق با تو باشد. من تا کنون طعم قدرت را نچشیده ام. من چند سال بیکار بودم و حالا کمتر از دو سال است که سرکار می روم. همیشه کارمندی جزء بوده ام و هیچ وقت حقوق دریافتی ام، به 400 هزار تومان نرسیده است. شاید اگر من هم مانند تو قدرت داشتم، از ترس از دست دادنش دست به هر کاری می زدم. همانطور که تو از ترس از دست دادن قدرت و امتیازاتت دست به این کار زدی. 

مطمئن باش. من تو را فراموش نمی کنم...




نویسنده : یکی از روزنامه نگاران داخل ایران که خواست نامش محفوظ بماند
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

روایتی از شمام غریبان و امیر ارشد تاجمیر

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via سرخ سبز on 11/25/12

 

یکی از همین شب‌ها بود، جایی بودم که قراری نبود سیاست باشد و جنبش سبز باشد و عاشورای ۸۸ هم ... اما و اما انگار که این زخم به پهنای تمام این زمین است، از آن فراری نیست. ناگهان سر سخن گشوده شد، بدون هیچ مقدمه‌ای، بدون هیچ آمادگی یا ضروریتی. یکی آن‌جا بود که «داستان» داشت، یک داستان تلخ، تلخ‌تر از زهرمار؛

«امیرارشد اصلن سیاسی نبود. یه پسر خوش‌تیپ خشگل عاشق زندگی بود. کلی فیلم از خودش و دوست‌دخترش گرفته بود. لامصب تیپی داشت، مهین‌فر جون‌ش رو می‌داد واسه این پسر. این رو اصلن یه جور دیگه‌ای دوست داشت. من یه عمر با امیرارشد عوضی زندگی کردم. یه عمر زیر دست خودم بزرگ شد، اصلن سیاسی نبود. فیلم ندا، امیرارشد رو از این رو به اون رو کرد. من اولین بار، تو لب‌تاپ اون، فیلم ندا رو دیدم. خیلی بد بود، جلوی چشمای امیرارشد رو خون گرفته بود. عوض‌ش کرد، تکون‌ش داد. هر روز می‌گفت باید انتقام ندا رو بگیرم. یه روز نبود بهش فکر نکنه. می‌گفت، [فلانی]، اینا نباید از یاد برن، خون‌شون هدر بره، فراموش‌شون کنیم. تا روز آخر عکس لب‌تاپش ندا بود. از اون به بعد همه‌ی تظاهرات‌ها رو می‌رفت. تک‌تک‌شون. خبرا رو دنبال می‌کرد، شعار می‌نوشت. چند بار بهش گفتم، دست‌ بر دار! اینا رحم ندارن، گیر می‌افتی، خودت که هیچی، مهین‌فر رو بیچاره می‌کنی. می‌دونی که چه‌قدر دوست داره، می‌میره بدون تو. می‌گفت مادر ندا هم دوست‌ش داشت. دست‌بند سبزش رو دیگه وا نکرد تا آخرش. دیگه نشد اون پسر شاد و پرامید و پر از زندگی قبل‌ش.

روز عاشورا، تو سازمان بودم که دوست‌ش زنگ زد. گفت؛ رفت، امیرارشد رفت. دیگه هیچی نفهمیدم. رفتم بیمارستان. داداش‌ش رسیده بود. یکی که می‌شناخت‌مون اون‌جا، گذاشت بریم سردخونه. باورکردنی نبود اما اون‌جا دراز کشیده بود. یه قسمت از اون صورت خشگلش رفته بود. داداشش نشناخت‌ش. نمی‌خواستیم باور کنیم حتا از رو لباسایی که هر روز هم تن‌ش بود، باز شک داشتیم. تا آخر لباس پاره‌‌شده‌اش رو زدیم بالا، از خال‌کوبی بازوی سمت راست‌ش فهمیدیم، امیرارشده. اومدیم بیرون، نشستیم لب جوب، زار زار گریه کردن. کی می‌خواست به مهین‌فر بگه؟ می‌مرد اگه می‌فهمید. اول رفتیم دم خونه‌شون. ایرج رو صدا زدم، بیاد پایین. جا خورده بود که چرا نرفتم بالا. نشوندم‌ش تو ماشین، می‌خواستم براش نمور نمور بگم. گفتم که تصادف کرده و از این چیزا. آخه سخته به یه پدری، بگی پسرت مُرد. رفتیم سمت بیمارستان. ایرج هنوز نمی‌دونست، فکر می‌کرد تصادفه. رسیدیم جلوی بیمارستان که اطلاعاتی‌ه، داد و بی‌داد راه انداخت که رفتید یکی دیگه هم آوردید. ایرج تا اطلاعاتی رو دید، فهمید. همون‌جا نشست جلوی بیمارستان، های های گریه کردن. زار زدیم با هم. داد می‌زد، فریاد می‌زد، فحش می‌داد، چنان عربده می‌زد که هیچ کس جرات نداشت بیاد جلو. آخرش جون‌ش تموم شد. گرفتیم، بردیم‌ش تو ماشین، آب زدیم به سر و صورت‌ش. گذشت زمان، انگار هزار سال. آروم که شد، تازه یاد مهین‌فر افتاد. گفت کی به شهین بگه، من نمی‌تونم بگم بهش، نمی‌تونم تو چشماش زل بزنم و بگم، امیرارشد رفته. گفتم؛ خودم می‌گم.
رفتیم با داداش امیرارشد در سازمان. مهین‌فر رو بچه‌ها یه گوشی داده بودن دست‌ش که امیرارشد یه چیزی‌ش شده. اومد پایین. دوباره همون داستان تصادف اما مگه می‌شد به مهین‌فر بگی چی سر بچه‌اش اومده. جون آدم به لب‌ش می‌رسه. دو ساعت دور تهران گشتیم و گشتیم اما نگفتیم. تا آخرش گفتم که برای گرفتن طول درمون بردنش پزشک قانونی. تا گفتم پزشک قانونی، گفت امیرارشدم مرده، [فلانی]؟ نه من چیزی گفتم، نه پسرش. کی می‌تونست بگه آره؟ میهن‌فر ... [راوی به گریه افتاد] چند بار از حال رفت، چند بار بی‌هوش شد. بردیم‌ش بیمارستان سرم بزنه. می‌گفت من فقط می‌خوام ببینم‌ش. نمی‌ذاشتن.
تماشا شروع شد؛ مصاحبه نکنید، بگید اون نبوده که رفته زیر ماشین، بگید تصادف کرده، سر و صدا نکنید، کسی نیاد و بره خونه‌تون، حجله نزنید، اعلامیه چاپ نکنید، مجلس نگیرید، جون اون یکی پسرتون رو اگه دوست دارید، هیچی نگید. ماشین گذاشتن سر کوچه‌شون. جنازه رو هم نمی‌دادن. گفتن، خودمون چال‌ش می‌کنیم، اصلن فراموش کنید، یه پسری داشتید. یه چند تا تو سازمان رابط پیدا شدن. گفتن، اینا می‌خوان چی‌کار کنن؟ گفتیم، هیچی، فقط جنازه رو می‌خوان، همین. فقط می‌خوان دفن‌ش کنن، همین. گفتن به شرط چیزایی که گفتیم، باشه. چهل روز تمام، رفتیم جلوی کهریزک، می‌گفتن برید فردا بیاید، امروز نمی‌شه یا این‌جا نیست یا اصلن دفن‌ش کردن. چهل روز هر روز، تا یه بعدازظهری زنگ زدن، گفتن داریم می‌بریم‌ش بهشت‌زهرا، فقط پدر و مادر و داداش‌ش با چند تا فامیل درجه‌ی یک بیان. نه مداحی، نه روضه، نه سر و صدا. فقط خاک‌ش می‌کنید. به هر کی می‌تونستیم، زنگ زدیم. یه ۱۵۰ نفری تو همون یک ساعت اومدن. همه کارا شده بود، قبر آماده بود، جنازه شسته شده بود، فقط و فقط خاک کردن‌ش مونده بود. همه‌ی جمعیت هم محاصره کرده بودن. بی‌صدا و آروم آروم همه اشک می‌ریختن، نباید هیچ صدایی ازمون بلند می‌شد. همه چی از وقتی زنگ زدن تا خاک‌ش کردن، تو دو ساعت تموم شد.
وسطای بهمن بود، یکی از این قطعه‌های جدید که خیلی از بی‌نام و نشونا رو اون‌جا دفن کردن. ایرج و مهین‌فر، به اندازه‌ی ۳۰ سال پیر شدن، پیر...»

حتا یک نفر هم یه کلمه نگفت. هر کسی آن‌جا بود اشک می‌ریخت، انگار این جمع ‌بی‌ربط با هم که نسبتی با سیاست هم نداشتند، آن شب تنها و تنها جمع شده بودند که از «امیرارشد تاجمیر» بشنوند و برایش چشم‌ها تر شود. این شب‌ها، شب‌های آن‌هاست، شب کسانی که ششم دی ماه ۸۸ به خیابان رفتند و دیگر برنگشتند.
 

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

رییس پزشکی قانونی اظهاراتش درباره طبیعی بودن مرگ ستار را تکذیب کرد

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via بازتاب امروز on 11/20/12

احمد شجاعی اظهارات منتشر شده قبلی به نقل خود را درباره علت مرگ ستار بهشتی که در رسانه‌ها منتشر شده را کذب دانست و گفت: اظهارات بنده به درستی منتشر نشده و درباره مرگ این فرد هنوز در سازمان پزشکی قانونی جمع بندی نهایی انجام شده و آزمایشهای پزشکی ادامه دارد.

 

به گزارش مهر، رئیس سازمان پزشکی قانونی اظهار نظرهای منتشر شده به نقل از خود را درباره علت مرگ ستار بهشتی رد کرد و گفت: هنوز جمع بندی درباره علت مرگ این فرد انجام نشده و فردا با اتمام جمع بندی‌ها می‌توانیم نتیجه قطعی را اعلام کنیم.

احمد شجاعی اظهارات منتشر شده قبلی به نقل خود را درباره علت مرگ ستار بهشتی که در رسانه‌ها منتشر شده را کذب دانست و گفت: اظهارات بنده به درستی منتشر نشده و درباره مرگ این فرد هنوز در سازمان پزشکی قانونی جمع بندی نهایی انجام شده و آزمایشهای پزشکی ادامه دارد.

وی در پاسخ به این پرسش که آیا ستار بهشتی به مرگ طبیعی یا غیر طبیعی فوت کرده و آیا ضرب و جرح عامل مرگ وی بوده است توضیح داد: همه این موارد در حال بررسی است و تا پایان تحقیقات که احتمالاً فردا به اتمام می‌رسد، نمی توانیم نتیجه قطعی را اعلام کنیم.

به گزارش فارس،رئیس سازمان پزشکی قانونی در پاسخ به این پرسش فارس که آزمایشهایی که تاکنون انجام شده چه نکته‌ای را ثابت کرده است، گفت: تا زمانی که همه آزمایشها و بررسی‌های فنی در کنار هم گذاشته نشود و جمع بندی نهایی انجام نشود، نمی‌توانیم اظهار نظر قطعی کنیم.


 
 

Things you can do from here:

 
 

نشانه‌های خطرناک در وضعیت جسمی مهدی کروبی

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via سایت خبری تحلیلی کلمه by کلمه on 11/19/12

مهدی کروبی برای انجام "آزمایشاتی جدی" به بیمارستان منتقل شده است.

به گزارش سحام نیوز، روز گذشته آقای کروبی برای ساعاتی در یکی از بیمارستان های متعلق به نهادهای امنیتی بستری شد.

این اقدام نهاد های امنیتی در پی علائم هشدار دهنده نسبت به وضعیت جسمانی آقای کروبی رخ داده است.

این مبارز دوران پیش از انقلاب و زندانی سیاسی کنونی؛ طی دو هفته گذشته با "علائم هشدار دهنده" ای از جمله کاهش شدید وزن، بی اشتهایی، سرگیجه و حالت تهوع مواجه بوده است.

بنا به این گزارش سحام، خانواده بارها در مورد وضعیت جسمانی آقای کروبی تذکر داده بودند، که سرانجام مقامات امنیتی، اقدام به انتقال ایشان به یکی از بیمارستان های وابسته می کنند.

سحام نیوز اعلام کرده است که اخبار تکمیلی در این خصوص را به اطلاع هموطنان خواهد رسانید.

همچنین صبح امروز نیز بنا به گزارش های منتشر شده میرحسین موسوی، دیگر رهبر جنبش سبز، برای انجام برخی آزمایشات به بیمارستان قلب تهران منتقل شده است.

گزارش کلمه در این باره را در اینجا بخوانید

اکنون بیش از ۶۵۰ روز است که آقایان مهدی کروبی و میرحسین موسوی و خانم زهرا رهنورد در حبس خانگی به سر می برند.

بیش از ۶۰۰ روز است که مهدی کروبی جدا از همسرش و به تنهایی در جایی بجز منزل شخصی اش در حبس است. خانم فاطمه کروبی، همسر آقای کروبی بارها به این اقدام حاکمیت اعتراض کرده بود.

فشارها بر روی خانواده آقایان کروبی و موسوی به حدی است که امکان اطلاع رسانی دقیق و شفاف در خصوص آخرین وضعیت ایشان به آسانی مقدور نیست.


 
 

Things you can do from here:

 
 

انتقال احمد زیدآبادی دبیرکل سازمان ادوار تحکیم وحدت به بیمارستان

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via سایت خبری تحلیلی کلمه by کلمه on 11/19/12

در پی بروز مشکلات جسمی برای احمد زیدآبادی دبیرکل سازمان دانش آموختگان ایران (ادوار تحکیم وحدت)شب گذشته این زندانی سیاسی به بیمارستان منتقل شد.

به گزارش ادوار نیوز، احمد زیدآبادی روزنامه نگار و دبیرکل زندانی سازمان ادوار تحکیم وحدت احمد زیدآبادی که مشغول گذران ایام محکومیت ۶ ساله خود در زندان رجایی شهر است به دلیل شرایط نامناسب زندان رجایی شهر کرج مدتهاست که دچار مشکلات حاد ریوی شده است و سرانجام پس از چندین بار درخواست خانواده وی برای انتقال احمد زیدآبادی به بیمارستان و درمان، وی شامگاه دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۱ از زندان رجایی شهر به بیمارستان منتقل شد.

احمد زیدآبادی در ۲۳ خرداد ۸۸ تنها ساعاتی پس از اعلام نتایج انتخابات جنجالی ریاست جمهوری دهم از سوی ماموران امنیتی بازداشت و ۱۴۱ روز در سلول انفرادی بند ۲۴۰ زندان اوین تحت شکنجه برای حضور در دادگاه نمایشی قرار گرفت اما با وجود شکنجه های شدید جسمی و روحی حاضر به پذیرش اعترافات ساختگی نشد.

وی در آذر ماه ١٣٨٩ از سوی شعبه ٢۶ دادگاه انقلاب تهران به ۶ سال زندان و تبعید در گناباد و ممنوعیت دائم از فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی محکوم شد. این رای در دی ماه همان سال از سوی دادگاه تجدید نظر شد.

احمد زیدآبادی برنده جایزه قلم طلایی سال ٢٠١٠ موسسه جهانی مطبوعات و جایزه جهانی آزادی مطبوعات سازمان یونسکو و گیامورو کانو در سال ۲۰۱۱ است.


 
 

Things you can do from here:

 
 

ابراز نگرانی از وضعیت مهدی کروبی؛ مقامات ارشد نظام مسئولند

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via سایت خبری تحلیلی کلمه by کلمه on 11/20/12

به دنبال وخامت حال مهدی کروبی، خانوادهاین همراه در بند جنبش سبز با صدور بیانیه ای، با ابراز نگرانی از وضعیت جسمی آقای کروبی؛ باردیگر بر استقامت ایشان در دفاع از حقوق مردم تاکید نمودند.

به گزارش سحام نیوز، خانواده آقای کروبی با انتشار پیامی خطاب به مردم ایران، ضمن اعلام آخرین وضعیت این مبارز زندانی، خطاب به مقامات امنیتی و قضایی نوشته اند: "انتظار داریم حق دسترسی به درمان مستقل ایشان به رسمیت شناخته شود تا امکان پیگیری درمانی زیر نظر پزشکان معتمد خانواده در یکی از بیمارستان های تهران فراهم آید."

همسر و فرزندان مهدی کروبی بارها بر حق دسترسی آقای کروبی به پزشک معتمد خانواده تاکید کرده اند. اما متاسفانه این درخواست تاکنون از سوی مسئولان امنیتی بی پاسخ مانده است.

خانواده مهدی کروبی در این نامه مقامات ارشد نظام را مسئول هرگونه قصور و کوتاهی در خصوص رسیدگی به وضعیت جسمی آقای کروبی اعلام کرده اند.

در بخش دیگری از این بیانیه تاکید شده است که "مقامات کما فی السابق بطور تبعیض آمیز اصرار بر نگهداری انفرادی ایشان در مکانی نامناسب و غیر مسکونی دارند و با بهانه تراشی های واهی از انتقال ایشان به منزل شخصی اش در جماران سرباز می زنند."

اکنون بیش از ۶۰۰ روز است که این رئیس و نماینده سابق مجلس، دوران حبس خود را در جایی بجز منزل شخصی اش و به تنهایی، سپری می کند.

در این نامه اعتراضی، همچنین به برخورد سلیقه ای نهادهای امنیتی در هنگام ملافات فرزندان با پدرشان اشاره شده و از حضور ماموران امنیتی حین دیدارها ابراز تاسف نموده اند.

تمامی دیدارهای رهبران جنبش با خانواده هایشان با حضور کامل ماموران امنیتی انجام می شود.

در پایان این نامه، بر تاکید مهدی کروبی بر "اصلاح انحراف موجود و به رسمیت شناخته شدن حق مردم در تعیین سرنوشت شان" اشاره شده است.

این مبارز دوران پیش از انقلاب و زندانی سیاسی کنونی؛ بارها و در بسیاری از مصاحبه ها و بیانیه های خود بر استقامت در راه دفاع از حقوق برحق ملت ایران تاکید و اعلام کرده بود که "خود و خانواده ام آماده پرداخت هرگونه ای هزینه ای در این راه هستیم."

این در حالی که است که میرحسین موسوی، دیگر رهبر جنبش سبز؛ برای انجام برخی آزمایشات به بیمارستان قلب تهران منتقل شده است.

اکنون بیش از ۶۵۰ روز است که آقایان مهدی کروبی و میرحسین موسوی و خانم زهرا رهنورد در حبس خانگی به سر می برند.
از زندان رجایی شهر هم گزارش شده که احمد زیدآبادی، دبیرکل ادوار تحکیم وحدت و عضو کمپین انتخاباتی مهدی کروبی؛ برای انجام درمان به بیمارستان منتقل شده است.

این روزها و مخصوصا در پی کشته شدن ستار بهشتی در زندان، نگرانی ها پیرامون وضعیت حبس و حصر زندانیان سیاسی شدت گرفته است.
لازم به توضیح است که مهدی کروبی پس از انجام آندوسکپی و چند آزمایش در بیمارستان وابسته به نهادهای امنیتی؛ به ساختمانی که در آن حبس بوده، بازگردانده شده است.
همچنین پس از ترخیص از بیمارستان؛ برای ساعاتی به خانم فاطمه کروبی، اجازه داده شده تا در کنار همسرش باشد.

متن کامل این بیانیه به شرح زیر است:

به نام خدا

بدینوسیله به اطلاع مردم عزیز ایران می رسانیم که آقای کروبی در دو هفته گذشته با علائم هشدار دهنده ای از جمله کاهش وزن، بی اشتهایی، سرگیجه و حالت تهوع مواجه بودند. بدنبال نگرانی خانواده از وضعیت جسمی ایشان مقامات امنیتی مبادرت به انتقال آقای کروبی به بیمارستان جهت معاینات کلینیکی و اقدامات پاراکلینیکی نمودند. در حال حاضر درمان ایشان در مکان حبس تحت نظر پزشکان معتمد دستگاه امنیتی قرار دارد. با توجه به نگرانی خانواده نسبت به وضعیت گوارشی آقای کروبی از مقامات امنیتی و قضایی انتظار داریم حق دسترسی به درمان مستقل ایشان به رسمیت شناخته شود تا امکان پیگیری درمانی زیر نظر پزشکان معتمد خانواده در یکی از بیمارستان های تهران فراهم آید. بدیهی است هرگونه قصور و کوتاهی در این مورد حساس بر عهده مقامات ارشد نظام خواهد بود.

ابهام در وضعیت حقوقی بازداشت و حبس آقای کروبی موجب محرومیت ایشان از بخشی از حقوق مرتبط با زندانیان شده است. علیرغم سپری شدن قریب ۲ سال از زمان حبس، مقامات کما فی السابق بطور تبعیض آمیز اصرار بر نگهداری انفرادی ایشان در مکانی نامناسب و غیر مسکونی دارند و با بهانه تراشی های واهی از انتقال ایشان به منزل شخصی اش در جماران سرباز می زنند. جای بسی تاسف است که ملاقات فرزندان هنوز هم با حضور نیروهای امنیتی صورت می گیرد و بطور سلیقه ای فرزند ارشد ایشان، محمد حسین بیش از یکماه از دیدار پدر محروم می شود.

کروبی با علم و آگاهی از هزینه های پیش رو به این مسیر پرتلاطم ورود کرد و همچون گذشته بر اصلاح انحراف موجود و به رسمیت شناختن حق مردم در تعیین سرنوشت شان تاکید دارد. شایسته نیست حاکمیتی که کروبی را بدون طی کردن مراحل قانونی زندانی کرده، بعد از سپری شدن این مدت طولانی، حقوق رایج یک زندانی عادی را از ایشان سلب کند.

خانواده کروبی
۳۰ آبانماه ۱۳۹۱


 
 

Things you can do from here:

 
 

دفاعیه امدادگران زلزله آذربایجان در دادگاه؛ اعتراض به ضرب و شتم و فحاشی ماموران

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 

via سایت خبری تحلیلی کلمه by کلمه on 11/19/12

امدادگران کمپ سرند در دفاعیه خود با رد اتهامات اظهار داشتند که تاکنون هیچ مدرکی توسط دادستانی تبریز مبنی بر وجود مواد فاسد آلوده در کمپ ارائه نشده و هیچ گزارشی از طرف شبکه بهداشت استان چنین موردی را تایید نمی کند.

در این جلسه امداگران اظهار امیدواری کردند که قوه قضاییه به نفع عدالت رای داده و همه امدادگران بازداشت شده را تبرئه کند و پرونده را مختومه اعلام کند و آنان که باعث چنین اتفاقاتی شده است را محاکمه کند.

به گزارش رسیده به کلمه، روز دوشنبه ۲۹ آبان ماه جلسه محاکمه امدادگرانی که در شهریور ماه سال جاری در کمپ سرند واقع در روستای سرند ورزقان بازداشت شده بودند برگزار شد.

این محاکمه در شعبه یک دادگاه انقلاب تبریز به ریاست قاضی حملبر به اتهامات ۱۷ نفر از امدادگران رسیدگی شد.

سید حسین رونقی ملکی ، سید حسن رونقی ، بهروز علوی ، حمید رضا مسیبیان ، فرید روحانی ، شایان وحدتی ، مسعود وفابخش ، هومن طاهری ، سپهر صاحبان ، دانیال حسنی ، علی محمدی ، مرتضی اسماعیل پور ، محمد ارجمندی راد ، محمد اسماعیل سلمان پور ، محمد امین صالحی ، میلاد پناهی پور و امیر روناسی امدادگرانی بودند که در این دادگاه از خود دفاع کردند.

در جلسه دادگاه ۴ تن از امدادگران به نام های نوید خانجانی ، واحد خلوصی ، بهرام شجاعی و محسن سامعی حضور نیافتند. عدم حضور نوید خانجانی که در زندان رجایی شهر دوران محکومیت ۱۲ ساله خود را می گذراند بدلیل خودداری دادستانی تبریز از اعزام وی از زندان رجایی شهر به تبریز بوده است.

اتهامات مشترک این امدادگران مشارکت در اجتماع و تبانی برای ارتکاب جرم علیه امنیت کشور، مشارکت در تهدید علیه بهداشت عمومی، مشارکت در تمرد نسبت به مامور انتظامی عنوان شده بود. علاوه بر این اتهامات، حمید رضا مسیبیان به دو اتهام توهین به رهبری و عضویت در گروه غیر قانونی حزب ملت ایران و بهروز علوی به اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام و به نفع گروه های مخالف نظام محاکمه شدند.

در دفاعیه جمعی از امدادگران که در این جلسه قرائت شد، آمده است: شکایت ما اگر چه بر بازداشت غیرقانونی، ضرب و شتم، توهین‌های مکرر به مقدسات اقلیت‌های مذهبی حاضر، فحاشی‌های ناموسی و نگهداری در میان مجرمین خطرناک زندان تبریز پا بر جاست اما در ابتدا سوال دیگری را خدمت شما مطرح می‌کنیم؛ جایگاه قانون در کشوری که کمک به زلزله‌زدگان به ((اجتماع و تبانی به قصد اقدام علیه امنیت کشور)) تعبیر می‌شود و کیفرخواست متهمین به اقدام علیه امنیت ملی به مخلوط الکل و آبمیوه در شیشه‌های نوشابه! و روابط به اصطلاح نامشروع دختر و پسر خلاصه می‌شود کجاست؟ امیدواریم که قاضی محترم ما را در رسیدن به پاسخ این سوال یاری دهد چرا که بیگمان یافتن جوابی جهت این مسئله لاینحل، کمک شایانی به یافتن ماده قانونی برای ادامه دفاعیه مان نماید.

به کجا رسیده‌ایم که فقدان علل مادی و معنوی جرمی رخ نداده، دستگاه امنیتی کشور را به نگارش چنین مثنوی‌ای وا داشته است؟
در بخشی از جریان محاکمه سید حسین رونقی ملکی بعنوان متهم ردیف اول ضمن دفاع ازامدادگران، کمپ سرند و فعالیت های بشر دوستانه آن، برخورد با چنین گروه ها و کمپ های را غیرقانونی و خودسرانه توصیف کرده است.

وی به برخورد نیروهای امنیتی در اویل انقلاب با امدادگران و مردم در مناطق زلزله زده اشاره کرده و سخنان امام خمینی را در محکوم کردن چنین حرکت های نقل کرده است.

حسین رونقی ملکی در مورد اتهام مشارکت در تهدید علیه بهداشت عمومی گفته است تاکنون هیچ مدرکی توسط دادستانی تبریز مبنی بر وجود مواد فاسد آلوده در کمپ ارائه نشده و هیچ گزارشی از طرف شبکه بهداشت استان چنین موردی را تایید نمی کند.

وی در مورد اتهام مشارکت در اجتماع و تبانی برای ارتکاب جرم علیه امنیت کشور، با بیان اینکه در اجتماع و تبانی باید قصد و نیت قبلی وجود داشته و برای مقامات قضایی محرز باشد گفته است هیچ کدام از موارد ذکر شده در کیفرخواست نمی تواند مصادیق اجتماع و تبانی باشد چرا که بسیاری از امدادگران به تصریح پرونده از قبل با هم آشنایی نداشته اند.

وی در بخشی از دفاعیه آورده است عنوان اینکه اخباری علیه مسئولان و ارگان های دولتی و نظام تهیه و با سیاه نمایی بعضی از حوادث و وقایع موجود پخش شده است به تنهایی نمی تواند مستدل و مستند باشد چرا که باید عنوان شود که چه اخباری و برای کدام رسانه ارسال شده است و اگر اطلاع رسانی حقایق مناطق زلزله زده سیاه نمایی است پس اول باید با برخی از نمایندگان مجلس و برخی مسئولان با عنوان سیاه نمایی برخورد می شد . در نهایت ضمن اشاره به وضعیت تاسف بار و دردناک زلزله زدگان که با سرمای شدید دست و پنجه نرم می کنند عنوان کرده است امروز در دادگاه عدالت محاکمه می شود و امیدوارم قوه قضاییه به نفع عدالت رای داده و همه امدادگران بازداشت شده را تبرئه کند و پرونده را مختومه اعلام کند و آنان که باعث چنین اتفاقاتی شده است را محاکمه کند.

هومن طاهری دانشجوی دانشگاه پلی تکنیک از جمله امدادگرانی بود که با عنوان اینکه در کیفرخواست آمده است پلیس در اولین مراجعه به کمپ تذکر داده و امدادگران توجهی به آن نکرده اند دفاعیات خود را شروع کرد و در ادمه گفت اگر پلیس مطمئن بود که در آنجا جرمی در حال وقوع است چرا فقط تذکر داده و به صورت قانونی با این امر برخورد نکرده است ؟ اگر هم جرمی صورت نگرفته و محرز نبوده چر ا پلیس بدون دلیل به امدادگران تذکر داده است ؟ وی در بخش پایانی دفاعیات خود عنوان کرده است که از کلیه فعالیت های بشر دوستانه و انسانی کمپ سرند و امدادگران بازداشت شده که امدادرسانی و کمک به زلزله زدگان بوده حمایت می کنم و افتخارم این است که همچنان در مناطق زلزله زده به یاری زلزله زدگان می روم و می دانم ما با سربلندی آزمون خود را پشت سر گذاشتیم! و نگذاشتیم که امنیت ملی کشورمان به خطر بیفتد. امروز روز آزمون قوه قضاییه است باید دید که آیا قوه قضاییه از این آزمون سربلند بیرون خواهد آمد یا نه ؟

حسن رونقی ملکی یکی دیگر امدادگران بازداشت شده در ادامه جلسه دادگاه ضمن دفاع از خود و امدادگران در مورد اتهام مشارکت در تمرد نسبت به مامور انتظامی گفته است که تمرد زمانی صورت می گیرد که حکم قضایی وجود داشته باشد در صورتی که ماموران حاضر در آنجا هیچ کدام حکم قضایی و حتی کارت شناسایی ارائه نکردند و اینکه عنوان شده است کمپ سرند بدون هماهنگی با ارگان ها و نهاد های دولتی و بدون مجوز فعالیت داشته نیر کذب است چرا که بسیاری از نهاد های استانی و کشوری هماهنگی های لازم بعمل آمده بود و از طرف کانون مهر کرمانشاه ( NGO ) مجوزی برای کمک رسانی به زلزله زدگان وجود داشت.

حمیدرضا مسیبیان فعال سیاسی ، دیگر امدادگری بود که با رد بحث تبلیغ قوم گرایی و مسائل غیر اخلاقی دفاعیات خود را ارائه کرد ، این فعال سیاسی در ادامه دفعاعیات خود به هماهنگی های صورت گرفته با نهاد ها و ارگان های محلی اشاره کرده و می گوید که با شبکه بهداشت منطقه و بنیاد مسکن منطقه هماهنگی های صورت داده تا بتوانند با هماهنگی و به صورت سازمان یافته تری امدادرسانی را ادامه دهند . وی در مورد اتهام عضویت در گروه غیر قانونی اشاره کرده است که تاکنون عضو هیچ گروه و دسته سیاسی نبود و نیست و همچنین به اتهام توهین به رهبری کرده و گفته است که تاکنون هیچ توهینی به هیچ شخصی نکرده است.

محمد اسماعیل سلمان پور فعال دانشجوی ، یکی از امدادگران بازداشت شده بود که با حضور در جلسه دادگاه دفاعیات خود را ارائه و عنوان کرده است که در کمپی که به گفته کیفر خواست طیف ها و گروه های مختلف سیاسی و اجتماعی حضور داشته اند که از نظر اساسنامه و عقاید با هم اختلافات بسیاری دارند چگونه می توانند به هنگام زلزله با هم برای اقدام علیه امنیت کشور اجتماع و تبانی کرده باشند ؟ این فعالیت مشترک این گروه ها و طیف های مختلف سیاسی در کنار هم امکان پذیر است ؟ وی همچنین به بحث تبانی قبلی با متهم ردیف اول که در کیفر خواست آمده اشاره کرده و گفته است که با حسین رونقی مللی هیچ آشنایی قبلی و تماسی نداشته و اینکه در کیفرخواست ذکر شده است که همگی متهمان به تبانی قبلی خودشان با متهم ردیف اول از طریق صفحه متعلق به متهم در سایت فیس بوک اعتراف کرده اند کذب است و برای اثبات این ادعا می توان اعترافات اینجاب را مطالعه کرد.

فرید روحانی شهروند بهایی از دیگر امدادگرانی بود که با قرائت نامه ای دفاعیات خود را ارائه کرد در بخشی از این نامه عنوان شده است تنها گناه ما این بوده است که هرگز سقف خانه‌هایمان را از سقف خانه‌های هموطنان آذریمان استوارتر ندیده‌ایم، تنها گناه‌مان این بوده است که نه چشمانمان را سیاه‌تر و نه خونمان را از خون هموطنان آذری‌مان رنگین‌تر نیافته‌ایم . همچنین وی عنوان می کند که رسم متداول در تمام دنیا بسیج عمومی آحاد مردم به قصد پیشبرد هرچه بیشتر روند کمک رسانی در مناطق خسارت دیده است؛ مگر نه اینکه رسانه‌های دولتی از جمله صدا و سیما از روز اول وقوع ضایعه با پخش فراخوان از ملت همیشه در صحنه خواستند تا بار دیگر افتخار ایرانی بودن را به رخ بکشند؟ ریاست محترم دادگاه، دستگاه امنیتی استان تحت چه عنوانی ما شهروندان ایرانی را جدای از ملت دانسته است؟ مبادا این رویداد تنها مجالی برای به رخ کشیدن توان دو نهاد دولتی تبدیل شده باشد… در بخش پایانی نامه آمده است جناب قاضی دوست داشتیم به همان اندازه که به عنوان متهم در این محکمه قضاوت‌مان می‌کنید حقمان را به عنوان شاکی نیز به رسمیت می‌شناختید. اگر اعتقاد به بهائیت، سابقه اتهامات سیاسی و نگاه انتقادی به آنچه امروز بر میهنمان می‌گذرد ما را از این حق سلب می‌کند حرفی نیست… اما آگاه‌مان کنید تا اگر مایی که در جستجوی عدالت در این محکمه قضاوت می‌شویم راه را به اشتباه آمده‌ایم زین پس همه چیز را به محضر عدالت حق واگذار کنیم. در آخر این نکته را ذکر کنیم که آموخته‌ایم و در ذهن خود تکرار می‌کنیم که "امروز انسان کسی است که به خدمت جمیع من علی الارض قیام نماید".

بهروز علوی از فعالان اجتماعی دیگر امدادگری بود که با عنوان اینکه فعالیت های وی در چارچوب قانون بوده از خود دفاع کرده و در مورد اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام گفته است که مصاحبه های اینجانب بر اساس واقعیت ها بوده و با توجه به قانون می خواسته است که مشکلات اشخاص نامبرده را به گوش مسولان برساند .

بر اساس این گزارش، میلاد پناهی پور از دانشجویان دانشگاه آزاد و دانشجوی رشته حقوق جزا بعنوان آخرین نفر دفاعیات خود را به صورت حقوقی ارائه میدهد و در بخشی از دفاعایتش می گوید که کیفرخواست صادره بیشتر توصیفی بوده و می توان از آن بعنوان دل نوشته های معاونت دادستانی تبریز نام برد ، با توجه به اینکه کیفرخواست اساس محاکمه است از قاطی محترم تقاضا دارم به بحث کیفرخواست و موارد ذکر شده در آن دقت فراوانی بکنند . وی دفاعیات خود را ادامه داده و می گوید اگر نهادهای امنیتی نمی خواهند که از دولت و حکومت انتقاد شود و کاستی های آن بیان گردد از این پس ما فقط از دولت تعریف می کنیم.

دیگر متهمان پرونده نیز ضمن دفاع از عملکرد خود در کمپ سرند به ایراد دفاعیات خود پرداختند و همه امدادگران حاضر به اتفاق اتهامات مطرح شده را رد کرده و آن را پرونده سازی نیروی انتظامی و اداره اطلاعات تبریز نامیدند.

در جلسه دادگاه شش وکیل وکالت این امدادگران را بر عهده داشتند. در نهایت دادگاه پس از ۵ ساعت پایان پذیرفت و اعلام شد در روزهای آینده حکم تمامی متهمان این پرونده اعلام خواهد شد.


 
 

Things you can do from here: