۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

مرگ یک جنبش / یاداشت وارده

 
 

Sent to you by Protester via Google Reader:

 
 


آرش حسینی پژوه: وقتی فراخوان الله اکبر منتشر شد ، تو شکی عمیق رفتیم شکی که تا همین دیشب هم خیلی ها ازش بیرون نیومده بودند ، ترس اینکه اگر این فراخوان به سر انجام نرسد چه باید کرد و چه بر سر امید ها خواهد آمد ، چه طوری میخواهیم توجیه اش کنیم ، با بیم ها و امید ها گذراندیم اش ، بگذریم که در این میان بودند کسانی که بیم موفقیت داشتند و امید شکست تا بیایند و بر طبل بی طرفی خود بکوبند و دوباره فریاد قلمشان را بر سر رهبران سبز جنبش بکوبند ، بیایند و دوباره از نمادین بودن و بهانه بودن بنویسند از مرگ و نفس های آخر بنویسند ، از افراط بنویسند و بر اعتدال بتازند ، بودند ، تعارف که نداریم کم هم نبودند.
اما در میان همه این بودن ها ما هم بودیم مایی که ترسیده بودیم که این شوک آخر امید آخر باشد ، اینکه جنبش بی صدا مرده باشد، اینکه مرگ جنبش حقیقت باشد ، ترسیده بودیم و مدام در ذهنمان کلنجار میرفتیم که مبادا در این مرگ ما هم خاموش بشیم و حرفی برای گفتن نماند ، ترسیده بودیم ، تعارف هم نداریم.
این سوی جنبش متوهم آنقدر از مرگ و سکوت قلم بود و تحلیل که امیدی به ضربان نمانده بود و ما غافل از حقیقت ، سوگواری میکردیم و به دنبال پیدا کردن لباسی سیاه تاریخ یک ساله مان را مرور میکردیم که کجا اشتباه شد ، کجا کوتاهی کردیم و کجا گذشتیم تا موج سبزمان ضربانش آهسته شود و به مرگ نزدیک.
غافل بودیم و چشم بسته بودیم به روی حقیقت زنده ای که نفس میکشید زیر فشار ها ، شکنجه ها ، زندان ها ، بی پولی ها و زیر هر آنچه ما زیرش نیستیم نفس میکشید و ما یا نمی فهمیدیم یا نشسته بودیم رویش تا نفس بگیریم.
غفلت ما تزریق نا امیدی بود تزریق تفرقه و شعار های زیبا ، تازه یاد گرفته بودیم حرفه ای باشیم تا تصویر گری درد کنیم و درمان را نا ممکن تصویر ، چه میشود کرد ما این بودیم تعارف هم نداریم.
اما آن سوی پرده ، آن سوی زندان و شکنجه و حصر و تبعیض ، آن سوی مرگ بر ها ، آن سوی لباس شخصی ها ، پسرکی نشسته بود تا بر پشت بامش در مقابل چشمان خون رنگ کودتا آنچنان فریاد الله اکبر سر دهد که بلرزد به تنم ، به چشمم بغلتد اشک ، شوق یا شور ، نمیدانم ، هر آنچه بود از فریاد بود از فریاد بغض گرفته ای که ندای خدا هست هنوز را به گوش شیخ ما رساند به گوش میر ما رساند تا نهراسند از خواب آلودگی ما و ببالند به بیداری دخترک...
آری ما این بودیم ، آن طرف مرز ها امید زنده است هنوز.
باز هم قلم بزن باکی نیست دیگر برای من ، حتی اگر این سوی آبها و کوه ها هر روز میهمان نیش خند تو باشم و هر روز بر امیدم خرده بگیری باکی نیست ، من زنده ام ، زنده میمانم ، چون پدری آن سوی کوه ها دست پینه بسته اش از روی بوق کنار نمیرود تا اگر گلویش خسته روزگار است دستانش تاوان گلوی خاموشش باشند ، آری دیگر باکی نیست برای من ، بگو از سرخی بگو از بهانه بگو ، از مرگ بگو ، بباف ، فلسفه بباف ، تفسیر کن ، تحقیق کن ، و مدام تحقیر کن ، خون گذشتگانت را بر سرم بریز ، طبل بی طرفی ات ، حرفه ای بودن قلمت را بر سرم بزن ، بکوب ، تحقیر کن ، باکی نیست من دلم به دستان چروکیده مادری آنور کوه ها خوش است.
دلم به ضربان قلم سبز تاریخ سازان گرم است و نه به قلم های حرفه ای تاریخ نویسان.
گوش کن نفس می کشد....الله اکبر


 
 

Things you can do from here:

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر