۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

نبرد برای رسیدن به آزادی سالها طول می کشد- نامه مهدی محمودیان به فرزندش

نامه مهدی محمودیان به فرزندش
جرس: مهدی محمودیان در سالگرد تولدش در نامه ای به زینب دختر هشت ساله اش می نویسد: این نبردی است برای رسیدن به آرمانهای مقدس به نام "آزادی" که بی شک سالها بطول خواهد انجامید. تو و دیگر همسالانت شاید دیگر پدران خود را نبینید و یا سالها از پشت میله های زندان و یا روی ویلچر و تخت بیمارستان ببینید. هر چه هست باید بدانید که شما از نسل شیرانی هستید که حتی در غل و زنجیر نیز، غرششان لرزه بر اندام آنها انداخته است.

محمودیان؛  شهریورماه سال گذشته و در جریان حوادث بعد از انتخابات و وقایع کهریزک، بازداشت گردید و از آن زمان حتی یک روز هم به مرخصی اعزام نگردید.

محمودیان نقش مهم و اساسی در افشای جنایت کهریزک، انتشار اسامی بالغ بر ۷۰ تن از شهدای پس از انتخابات و همچنین فیلم منتشر شده از دفن پنهانی و  دسته جمعی شهدای جنبش سبز در قطعه ٣۰٢ بهشت زهرا داشت. مهدی محمودیان همچنین از اعضای انجمن دفاع از حقوق زندانیان می باشد.

وی که به پنچ سال حبس محکوم شده است، در نامه خود می نویسد: صبور باش و به انتظار دمیدن صبح آزادی در دل تاریکی شب به دعا برخیز و برای مادران و پدران و فرزندان شهدای راه آزادی دعا کن که چند سال اسارت پدرت و غمهای تو، در برابر بزرگواری این خانواده ها و جانفشانی های عزیزانشان قطره ای است در برابر دریا.


متن این نامه که نسخه ای از آن در اختیار جرس قرار گرفت به شرح زیر است:


 به نام خدا
زینب عزیزم سلام

اینروزها مقارن است با سی و چهارمین سالگرد تولدم و همینطور با اولین سالگرد بازداشتم و همچنین تایید حکم 5 سال زندان از سوی دادگاه تجدید نظر.

 

دختر عزیزم طی این یکسال اخیر بارها پرسیده ای که چرا نمی توانم در کنار تو باشم. پرسیده ای که چرا در روز اول مدرسه ات نتوانسته ام در کنارت باشم؛ وقتی اولین بار بعد از شش ماه مرا با چشمان کبود و صورت متورم دیدی یادت هست؟ دست کوچک قشنگت را بر صورتم کشیدی و پرسیدی بابا مگر چه کار کرده ای که تو را کتک زده اند؟ یادت هست؟ آن روز خندیدم و گفتم وقتی بزرگ شدی خودت می فهمی. این روزها وقتی بخاطر شکنجه های دوران بازداشت طی دو هفته مجبور شده اند شش بار به بیمارستان خارج از زندان اعزامم کنند و در نتیجه نتوانسته ام با تو تماس بگیرم باز هم پرسیدی "بابا مگر تو چکار کرده ای که اینقدر تو را اذیت می کنند؟" و طبق معمول گفتم بزرگ می شوی می فهمی. اینبار گریه کردی و گفتی "بابا من بزرگ شده ام وقتی تو نبودی کلاس اولم را تمام کرده ام" آره یادم افتاد وقتی اسیر بودم تو کلاس اولت را تمام کرده ای و حالا سواد داری و حتما بزرگ شده ای.

زینب عزیزم؛

سالها پیش در کشور عزیزمان ایران مردم با شعار استقلال و آزادی به خیابانها ریختند، به آنها گفته شد استقلال ، آزادی با "جمهوری اسلامی" محقق می شود. هزاران کشته دادند تا جمهوری اسلامی بر مسند حکومت نشست. در همان سالهای اول دیو سیاه "استقلال" ایران را نشانه رفت. میلیون ها جوان به مانند شیران دلیر دیو سیاه را از کشورمان راندند. صدها هزار نفر از خونشان را تقدیم "استقلال" کشورشان کردند، صدها هزار نفر دست و پا و اعضای بدنشان را دادند و دهها هزار نفر هم به اسارت دیو در آمدند. و بالاخره پس از هشت سال دیو را از خانمان بیرون کردند.
زینب عزیزم ، برای به دست آوردن "استقلال" چند صد هزار بچه خوب مثل تو از دیدن بابایشان محروم شدند، چند صد هزار بچه مجبور شدند پدرانشان را تا آخر عمر روی ویلچر و یا تخت بیمارستان ببینند و صدها هزار بچه نیز بهترین دوران زندگی شان را بدون پدران اسیرشان گذراندند تا ایران توانست استقلال خود را حفظ کند.

اما...

عزیز دلم، دیو سیاه رفت اما کار به سر انجام نرسید انگار بچه های آن موقع قرار نبود و نیست که به آرامش برسند.
من و همسالانم همان بچه های آن روزگاریم، انتظار داشتیم با آن همه خونی که بزرگترهامان دادند بتوانیم در سایه آرمانهای عزیزان از دست داده مان "استقلال" و "آزادی" و در پناه جمهوری اسلامی به توسعه و آبادانی و ایجاد نشاط در کشورمان بپردازیم....
اما دریغ و صد افسوس...
اینبار با لباس سفید آزادی، "جمهوری اسلامی" مان را به یغما بردند. نسل پدران تو و همسالانت یا باید پا بر خون تمام آن شهدا می گذاشتند و برای همیشه از شعار و سوگند پدرانشان می گذشتند و یا بیرق آنها را به حرکت در می آوردند. که اگر ساکت می نشستند خیانت در حق فرزندانشان بود. همانگونه که اگر پدرانمان ساکت می ماندند امروز به عنون نسلی خیانتکار به آنها می نگریستیم.
و اینگونه بود که پدر تو و دیگر دوستانش برای بدست آوردن و رسیدن به آرمان آن شهدا به پا خواستند تا جمهوری اسلامی را از چنگ آنها نجات دهند تا آزادی به اسارت رفته را باز پس گیرند تا شاید جمهوری اسلامی مبتنی بر آزادی، استقلال و معنویت را که آرمان صدها هزار شهیدی است که نهال آن را آبیاری کرده اند از آنها جدید پس بگیرند.

زینب عزیزم ماههاست که دوباره این نبرد شروع شده است . نبردی برای اصلاح و باز پس گیری استقلال، آزادی ، جمهوریت و اسلامیت ایران. صدها نفر از جوانان ایران با خون خود سنگفرش خیابانها را آبیاری کرده اند و هزاران نفر در شکنجه گاههای مختلف به وحشیانه ترین رفتارها مورد آزار و اذیت قرار گرفته اند. هزاران نفر به اسارت گرفته شده اند و اینها همه باعث شد تا روپوش سفید آنها فرو ریزد.

و پدر تو به اندازه توان ناچیزش در این نبرد مقدس نقش داشته است و بیش از یکسال است که در اسارت به سر می برد.

زینب عزیزم؛

این نبردی است برای رسیدن به آرمانهای مقدس به نام "آزادی" که بی شک سالها بطول خواهد انجامید. تو و دیگر همسالانت شاید دیگر پدران خود را نبینید و یا سالها از پشت میله های زندان و یا روی ویلچر و تخت بیمارستان ببینید. هر چه هست باید بدانید که شما از نسل شیرانی هستید که حتی در غل و زنجیر نیز، غرششان لرزه بر اندام آنها انداخته است.

دختر عزیزم؛

بدون شک استقلال بدون آزادی هیچ ارزشی ندارد همانطور که آزادی بدون استقلال معنی ندارد. لذا همانگونه که نسل پدرانمان با جان و خون توانستند استقلال کشور را برای فرزندان خود به جا بگذارند وظیفه پدران تو و همسالانت است تا با همه وجودشان "آزادی" را که مقدمه توسعه و آبادانی و رفاه فرزندانشان است بدست آورند.
من و همه چند صد دوست اسیر دیگرم که در بند اسارت هستیم با تمام شکنجه ها، آزار و اذیت ها، فشارهای جسمی و روحی و روانی که در مدت بازداشت و اسارت متحمل شده ایم همچنان بر آرمانهای مقدس شهیدان گذشته و حالمان، بر آرمانهای پدران و مادران و برادران و خواهرانمان یعنی استقلال و آزادی ایستاده ایم و به این اسارتمان برای رسیدن به "آزادی" افتخار می کنیم.


دختر عزیز؛

صبور باش و به انتظار دمیدن صبح آزادی در دل تاریکی شب به دعا برخیز و برای مادران و پدران و فرزندان شهدای راه آزادی دعا کن که چند سال اسارت پدرت و غمهای تو، در برابر بزرگواری این خانواده ها و جانفشانی های عزیزانشان قطره ای است در برابر دریا.
 


پدر دربندت
مهدی محمودیان
شهریور 89


سبز مي مانيم، تا هميشه
بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بی‌عرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده‌ایم

آقای احمدی نژاد؛ خبر بدی برایت دارم! مهر رسید!
(عنوان نامه رندانی سیاسی مجید دری از اوین)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر